لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم میخواهی به آن خانه برگردی یا نه؟
لازم است گاهی از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت
لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چهقدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟
لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بیخیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهنپارهی برقی است یا نه؟
لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی میشود یا نه؟
و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا ارزشش را داشت ؟
گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم سختتر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت نوبت عاشقیست یک چندی
امروز حالم خوبه ، حتی شاید اگر بگم خیلی خوب بازهم حق مطلب را ادا نکرده باشم
امروز خوشحالم ،خوشحالم که تونستم نتیجه صبر و تحمل و پایداری خودم را ببینم ، همیشه معتقد بودم برای اینکه طعم خوش بعضی چیزا را بچشی باید یکم صبر کنی ، باید غذا را با ارامش بخوری و مزمزه کنی تا بفهمی چه لذتی داره ، بعضی وقتا باید چشمات را ببندی و صورتت را رو به باد بگیری تا طراوتش را درک کنی ، جذب کنی ، اگر میخای لذت جریان اب روی تنت را حس کنی باید خودتو توی جریانش قرار بدی ، صبر کنی و سردی و نیشش را تحمل کنی تا محرمش بشی و لمسش کنی
اره دنیا هیچ چیزی را مفتی به ادم نمیده باید تحمل کنی ، هرچند قولی بهت نمیده که دست اخرمراد دلت را بهت بده ، یا بگیره اما ممکنه که چیزی بهتر و بیشتر از خواسته ات بده ، و این ریسکیه که باید برای رسیدن به خواسته ها کرد
بعضی چیزا مثل شامپاین میمونه که باید توی دهنت مزمزه اش کنی تا باورت کنه و روحش را بهت بده ، باید تحمل کنی ، مثل همون چایی سرگل لاهیجان که باید صبر کنی تا دم بیاد ، با اداب باهاش رفتار کنی و توی استکان خوشگل بریزیش ، نگاهش کنی و بعد بخوریش ، یاد فیلمای سرخ پوستی میافتم که شکارچی به شکارش میگه به گوشتش نیاز داره و شکار خودشو قربانی این خواسته میکنه و تن به شکار شدن میده ، برای من جنس همه اینا یکیه ، برای اینکه محرم کسی یا چیزی بشی ، برای اینکه روح و حس چیزی را لمس کنی باید تحمل کنی ، اروم باشی تا محرم بشی....
و من امروز خوشحالم
چون نزدیک دو سال برای درک لذت پرواز ، برای لمس ارامش و سکوت اسمون ، برای حس احساس فشار و هیجان ، برای این همه خلوت دلخواه و ناب صبوری کردم ، روزها خسته و بی حوصله صبح زود از خواب بیدار شدم ، رفتم برای پرواز و چیزی بجز انتظار بی حاصل بدست نیاوردم ، زمین خوردم ، خطر کردم ، هزینه دادم و حتی ضرر کردم ....
صبوری کردم تا تونستم ارامش یک پرواز دو ساعته را درک کنم و هیجان اون فشار کشنده را ، خوشحالم که صبوری کردم ، ای کاش تمام صبوری های ادما به مقصود برسه
سهمم را از اسمون فهمیدم و حالا میخام سهمم را بگیرم و چقدرخوبه که انقدر بخشنده و مهربونه که پاکی و زلالش را ازم دریغ نمیکنه ، خدایا شکر ارامشی بهم دادی که توش محتاج بنده هات نیستم و فقط باید چشم انتظار اسمونی باشم که با بخشندگی بارون رحمتت را به زمین خشک هدیه میده و زندگی بخشه ....
سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
برآمد،با نگاهی حیله گر،با اشکی آویزان.
به دنبالش سیاهی های دیگر آمدند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت:
-اینک من،بهین فرزند دریاها،
شما را ، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران،
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد.
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من،
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را.
نبینم… وای!… این شاخک چه بی جان است و پژمرده…
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.
زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید.
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه می کرد غار تیره با خمیازه جاوید.
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
-فضا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد.
خروش رعد غوغا کرد،با فریاد غول آسا.
غریو از تشنگان بر خواست:
-باران است… هی…! باران!
پس از هرگز… خدا را شکر… چندان بد نشد آخر…
زشادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.
به زیر ناودان ها تشنگان، با چهره های مات،
فشرده بین کف ها کاسه های بی قراری را.
-تحمل کن پدر… باید تحمل کرد…
-می دانم
تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را…
ولی باران نیامد…
-پس چرا باران نمی آید؟
-نمی دانم، ولی این ابر بارانی است، می دانم.
-ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم.
-شما را،ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا.
ولی باران نیامد…
-پس چرا باران نمی آید؟
سرآمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهر آگین:
-فضا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد.
اخوان ثالث
چند روز پیش توی کلوب از لینک های داغ یکی از دوستان یک مطلبی به دستم رسید که امروز دوباره خوندمش و حیفم اومد با بقیه تقسیمش نکنم ، نوشته از یک غریبه بود که هر کس و هر جا هست ازش ممنونم
"دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای کیسه ای است هول هولکی و دمدستی. این دوستیها برای رفع تکلیف خوبند اما خستگی ات رارفع نمی کنند.این چای خوردنها دل آدمرا باز نمی کند خاطره نمی شود فقط از سراجبار می خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمیکنی.
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستی ها جا نمی دهد برای مهمان بازی برای جوکهای خنده دار تعریف کردن برای فرستادن اس ام اس ها و ایمل های صد تا یک غاز. برای خاطره های دم دستی. اولش هم حس خوبی به تو می دهند. این چای زود دم خارجی را می ریزی در فنجان بزرگ. مینشینی باشکلات فندقی می خوری و فکر می کنی خوشحال ترین آدم روی زمینی. فقط نمیدانی چرا باقی چای که مانده درفنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجام رنگ می دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای.
دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد.بایدانتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظربمانی باید صبر کنی.آرام باشی ومقدماتش را فراهم کنی. باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش کنی.عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته جرعه جرعه بنوشی اش "
متنش قشنگ بود اما کاش زندگی و دوستی ها مثل چای خوردن نبود ، فکر میکنی اخر چای سر گل لاهیجان چی میشه ؟ صبر کنی ؟ اروم باشی ؟ توی استکان کمر باریک ؟ نگاهش کنی ؟ حسش کنی ؟ و اخرش بنوشی ؟
غریبه فکر میکنی اخرش چیه ؟
خبعضی وقتا یه حرف ، یه بیت یا یه شعر انقدر توی روحت نفوذ میکنه که ناخوداگاه تا چند روز توی وجود تکرار میشه و زندگیت را تحت شعاع قرار میده ، بعضی وقتا چقدر به موقع یه شعر به دادت میرسه تا ارومترت کنه ...
زمزمه این چند روز منم این شعر قشنگ از دکتر افشین یداللهی شده که نمیدونم چطور بابتش از ترنم عزیز تشکر کنم ، شاید نه افشین یداللهی و نه ترنم هیچ کدوم ندونن چه حس عمیقی و مثبتی با این شعر به من منتقل کردن انقدر عمیق که مثل بعضی وقتا یه حس عجیب سراغم اومد و مجبورم کرد نمیدونم اسمش چیه ، شاید جواب ، شاید ..... ، من اسمش را میزارم یه بازخورد از روح خودم براش بنویسم
هیچ وقت عادت ندارم اون دسته از نوشته هام که یکم نظم داره را منتشر کنم یا حتی نگه دارم ، فقط یکم خودم با حسش خالی میشم و بعد برای همیشه پاکش میکنم ، اینبار نمیدونم چرا دلم میخاد این قانون خودم را بشکنم ، میدونم نه شعره و نه حتی ارزش انشایی یا هنری داره اما این فقط یک بازخورد از روح منه ، نه بیشتر نه کمتر
ولی قبل از اون اصل شعر را کامل میزارم
تو از کدام گم شدن حوالی من آمدی
همین که لب به لب شدی به خالی من آمدی
غبار عشق برلبت رسیده ای به انزوا
دمی سکوت کن غزل کمی بخواب بی صدا
توخسته ای نگاه کن چقدر زخم خورده ای
و اتفاق بود اگر هنوز هم نمرده ای
نشسته ام کنار تو نترس خوب میشوی
دوباره ماه قصه ها پس از غروب میشوی
به خود که آمدی بگو بگو تمام درد را
بخوان که میشناسم این صدای دوره گرد را
من از مسیر دیگری به حس تو رسیده ام
هزار و یک شب تو را هزار بار دیده ام
کسی تو را ندیده در سوال چشمهای تو
نگو که اشک میشود وبال اشکهای تو
نترس عمر سادگی به انتها نمیرسد
همیشه راه گم شدن به ناکجا نمیرسد
من از پس شکست خود حوالی تو آمدم
دمی که جان به لب بدم به خالی تو آمدم
حسرت عشق بر لبم ، رسیده ام به ناکجا
پر از سکوت شب شکن ، خواب زده و بی صدا
هزار سال خستگی کوه شده درون جان
زخمی زخمهای این عجوز زندگی نشان
براستی نمردنم یک اتفاق و راز بود
هنوز تشنه ماندنم معجزه خدای بود
نشسته ای کنار من چشم به چشم و منتظر
منتظری که شب شود ماه شوم به آسمان
چه انتظار تیره ای ، به انتظار شب شدن
عجیب درد کهنه ای ، دیده فقط به شب شدن
تو گرچه در سیاهی ام به فکر ماه قصه ای
هنوز من در این میان به یک شهاب رازیم
به خود که آمدم دگر ، شنیدنت توان نبود
صدای دوره گرد من قصه قبل خواب بود
تو از مسیر دیگری به حس من رسیدای
مسیر تو به حس من هزار سال راه بود
قبول حرف خوب تو مرگ کجا و من کجا
شراب ناب و خوش کجا ، گلوی خشک من کجا
همیشه راه گم شدن به ناکجا نمیرسد
دریغ گاه راه هم به مقصدش نمیرسد
حرف های زیادی هست برای نگفتن ، حرفهایی که شاید نوشتن هم محرم دردهایش نیست ، چیزهایی که گفتنش هم دل شیر میخواهد و من مانده ام و دلی که هر چه باشد دل شیر نیست ، امید اما هنوز همسفر یک در میان این سفر نا تمام است ، امید به بودن روزهایی بهتر و شاید روزهایی که حرفهای ناگفته دیروز فراموش سرمستی سعادت امروز باشد.
دیگر فقط بودن کافی نیست ، نوشتن یا نا نوشتنم این روزها هیچ کدام برای کسی سوالی و تریدی رقم نمیزند و اینجا در جزیره آرزوه ها شاید آن خالی که حسرت روزگار دیرین است متجلی است....
امروز از ان روزهایی است که هوای حرف زدن و نوشتن دارم ، از هزار ناگفته ها ، از ابهامی همرنگ خودم ، اما دروغ نگوییم هر چه بر گرداگرد میگردم حرفی و دست اویزی برای گفتن نیست ، شاید ناگفته ها در خزان و برگ ریز باورها و ارزوها دم جاروی فراش تا جهنم سوختن و خاکستر شدن رفته اند ، شاید نا گفته ای برای گفتن نمانده ....
اما نه ، به یقین چنین نیست ، به قول شاملوی عزیز "حرفهای هست به دل ، میگزم لب به سکوت"
یاد موسی میافتم و "این عصای من است ، به آن تکیه میدهم ، و با آن گوسفندانم را میرانم ..." ، سخن به درازا میکشد تا زمانی بخرد شاید ان ابهام را بهتر درک کند ، یا شاید زمانی بیشتر هرچند ناچیز در لذت آن لحظه های ناب در خلصه تردید و ترس ، در گرداب لذت مرموز رویارویی با یک حقیقت خالص غوطه ور بماند اما تمام حرفش همان است که این عصای من است....
به خود که سر میزنم نمیدانم این به درازا کشیدن و اسمان ریسمان بافتن از هیچ برای چیست ، نمی دانم امروز لذت نوشتن غرق کدام حفره وجود میشود که اینگونه از هیچ میبفام اما در درونم چیزی است که با نوشتن آرام میگیرد
اری نیک میدانم که این پر گویی انعکاس و تشدید یک حقیقت ساده است که خود را بر در و دیوار درون میکوبد ، من ماندم و اکراه تکرار یک حرف همیشگی اری ، اری
باز هم خسته ام