جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

خاطره

سلام
امشب میخوام براتون یه خاطره کوچولو تعریف کنم ، یه خاطره که دامنه اش به امروز و فردا و هر روز کشیده میشه!
اول دبیرستان بودم سال ۷۴ یه نوجوان معمولی مثل بقیه ادمای دور برم تو یه دبیرستان نو ساز به اسم آرهاشم (اره درست خوندین آرهاشم) . تو حال هوای شلوغی و شیطنت های اون روز تو دست یکی از بچه ها‌ (حمید دریس) یه چیز مربع ابی رنگ نظرم را جلب کرد همه دورش جمع شدیم !!!!! دیسک ، دیسکت ؟؟؟ اره یه دیسک کوچیک کامپیوتر بود با مارک سونی و من تازه اون روز فهمیدم که این دیسک دیسک که میگن چیه ، بار اولی بود که دیسک میدیدم ، تا اون موقع فکر میکردم که اطلاعات رو یه مشت آی سی ذخیره میشه نگو که این داده ها که بعدا فهمیدم بهشون میگن بیت رو یه صفحه پلاستیکی ذخیره میشه !!
یادمه که حمید هی در دیسک ( شاتل‌‌ ) را باز میکردم و زود میبست و ما از دریچه به سمت نور نگاه میکردیم...
اره اون روز فهمیدم که فنی حرفه ای یه سری کلاس میزاره برا خلق ا... اونم مجانی اما عیبش اینه که دیگه محصل نمیگیره!
بعد از مدرسه یه راست رفتم مغازه بابا و گیر که من باید برم کلاس کامپیوتر ، اون موقع فقط یه شرکت کامپیوتری تو خرمشهر بود به اسم زیتون که اونم کلاس و اینا نداشت و تنها جایی که کامپیوتر یاد میداد به همین فنی حرفه ای بود حتی فکر کنم که کاردانش هم نیومده بود چون ماها اولین دوره نظام جدید خرمشهر بودیم و هنوز کسی به کاردانش رفتن نرسیده بود. با این وضع تنها جایی که میشد رفت کلا همون فنی حرفه ای بود یکی دوبار خودم رفتم و پرسیدم ولی گفتن نمیشه اما من خیلی حسود تر از اینا بودم که ببینم یکی از دوستام کامپیوتر بلده و من بلد نیستم راستش هنوزم تو این زمینه خیلی حسودم البته حالا فقط تو همین زمینه کامپیوتر اینطورم‌ .
من زبانم خوب بود و بابای بیچارم هم که اشتیاق منو میدید رفت فنی حرفه ای پیش رئیس و گیر داده بود که این زبانش خوبه ، استعداد داره و از این حرفا و انقدر پافشاری کرد که اونا راضی شدن و من را ثبت نام کردن.
یه مدتی گذشت تا کلاس شروع بشه و تو این مدت دل تو دل من نبود تا اولین روز کلاس رسید ، من یه دوچرخه داشتم و با دوچرخه میرفتم و میومدم ، اون روز وقتی رسیدم دیدم در کلاس بسته اس و من دیر رسیدم با کلی ترس و دلهره در زدم ، یه نفر اومد در را باز کرد و تو ورودی در ایستاد یه جوان حدود ۲۰ ساله ، سبزه و لاغر که چشماش یکم قی داشت ، بعدا فهمیدم که حساسیت داره ، از دیدن من تعجب کرده بود اخه قرار نبود یه ادمی به سن من اوجا کاری داشته باشه!!! بعد از کلی سوال پیچ شدن فهمیدم که دو تا کلاس پشت سر هم تشکیل میشه و من دیر که نرسیدم هیچ زود هم رسیدم وکلاس قبلی هنوز تمام نیست ، به هر حال به تردید منو به کلاس راه داد و من نشستم پشت یه میز تو ردیف اول که روش یه کامپیوتر بود که با کاغذ شماره خورده بود PC1 یادمه که رو سیستم کاور کشیده شده بود ، این اولین باری بود که یه کامپیوتر را از نزدیک میدیم یه اقایی که پسر بقال محله مون بود نشست کنارم و کلاس پر شد و اولین جلسه ، اواسط جلسه همین اقایی کنار دستی یواشکی دست برد و کامپیوتر را روشن کرد اما سه سوت خاموش کرد .
تو ذهنم پر بود از حرفایی که شنیده بودم : یه دکمه داره اگه بزنی همه چیزش پاک میشه و ............. ، دلهره و اشتیاق تمام وجومو گرفته بود .
خلاصه اقای معلم گفت که یه دیسکت کوچیک میخرین یه بزرگ و یه کتاب   MS Dos مقدماتی ، نوشته سعید سعادت از انتشارات مجتمع فنی تهران ، اون روز ما ها دست به کامپیوتر ا نزدیم و برگشتیم به خونه .
از فردا بود که عشق کلاس و کامپیوتر هر لحظه تو وجودم بیشتر میشد و من شدم شاگرد زرنگ کلاس ، اونایی که مثل من دوره DOS خدا بیامرز را به یاد دارن ، حتما دستور  Prompt را هم یادشون میاد ، یه دستوری بود که شکل و شمایل ظاهری را تنظیم میکرد ، مانیتور های ما همگی رنگی بود اما همیشه سیاه سفید نشون میداد و ارزوی من شده بود اینکه نوشته ها را رنگی ببینم از بچه های دوره قبل و خود استاد و اینا هم که میپرسیدم کسی بهم نمیگفت ، خلاصه انقدر گیر دادم  که اسم منو گذاشتن پرومت رنگی ، اما اخرش کشف کردم و بالاخره محیط داس را رنگی کردم .
اگر بخوام از خاطرات اون کلاس بگم یا مدتها این وبلاگ میشه قصه کلاس دو ماهه من تو فنی حرفه ایی برای همین ختم میکنم به اینجا که بالاخره اون کلاس تمام شد و من جزو دو سه نفر قبولی ها بودم
اما اخرش من کلی با اون معلم مهربون رفیق شده بودم ، طوری که اون رابطه هنوز ادامه داره و رضا دورخیز شد جزو صمیمی ترین دوستای من اینم بگم که من بجز رضا فقط یه دوست صمیمی اینطوری دارم که اونم به جای خودش براتون میگم.
رضا اون موقع دانشجوی کاربرد کامپیوتر دانشگاه ازاد ماهشهر بود و برای اینکه خرج درسشو در بیاره کار میکرد همین طور برای اینکه کامپیوتر نداشت و اینطوری میتونست پروژه های دانشگاهش را انجام بده و تمرین کنه.
رضا پسر بزرگ خانواده یه پسر مهربون خوش قلب که دوستای زیادی داشت و داره ، وقتی با رضا هستی نمیدونی که تو کجای زندگیش داری نقش بازی میکنی به عنوان یه دوست صمیمی ، یه دوست معمولی ، یه اشنا یا  یه مزاحم چون رضا با همه خوش برخورده و هر کاری از دستش بر بیاد برا همه میکنه ، یکم باید باهاش بگردی و خودمونی بشی تا بتونی جای خودتو تو زندگیش پیدا کنی ، تو رابطه ات با رضا خیلی جاها میشه که کم بیاری و تو این همه رفاقت بمونی ، رضا بچه جنوبه با محبت و پر از صفا ، نمیدونم از کجاش بگم ، یه رفیق واقعی و پایه ، همیشه میشه رو دوستیش حساب کرد ، بر عکس من که اکثر روابطم تاریخ انقضا داره و باید تمدید بشه .


اره رضا درسشو خوند و بعد قبول شد کارشناسی و شد مهندس نرم افزار تو همین سالا بود که ما با اصفهان برگشتیم و میشه گفت که دیگه کمتر ازش خبر داشتم ، مگه تلفنی که اکثرا هم اون زحمت میکشید .اما بعد از لیسانس گرفتنش سالی یکی دوبار را حتما میدیدمش مخصوصا برای امتحانات فوق لیسانس و نتیجه این امتاحانات قبولی رضا تو دانشگاه ازاد نجف اباد ، کارشناسی ارشد نرم افزاد بود و رضا دیگه وارد مرحله قشنگتر و البته سخت تر زندگیش شد. به این ترتیب بیشتر میدیدمش.

نمی دونم چه سریه که اکثر دوستام یه جور خاصی بهم اعتماد دارن و حرفای دلشونو بهم میزنن ، خیلی از دوستام بودن و هستن که رازشونو بهم میگن و یه جورایی منو راز دار خودشون میدونن ، اما باید اعتراف کنم که من در مورد رازهام محتاط ترم و خیلی اهل درد دل نیستم ، اما مسئله در مورد رضا فرق میکنه .
من و رضا ساعت های خیلی زیادی با هم حرفها زدیم ، درباره مسائل زیادی ، از کامپیوتر و علم و درس گرفته تا خدا و عشق و علاقه و .....
رضا هم جزو معدود کسایی که رازهایی زیادی از زندگی ناقابل من میدونه ، دلیلش هم نجابت و شرافتیه که من توش سراغ دارم .

چند وقت پیش هم بالاخره بختش باز شدو رضا هم رفت قاطی مرغها ، کلی از این بابت خوشحال شدم مخصوصا که میدونم رضا از بابت انتخابش رازیه

من خیلی خلاصه و ماس مالی شده قصه رضا را براتون گفتم اما اینم بگم که این روزا اسم رضا با یه اه و افسوس بزرگ و یه نگرانی همراه شده ، این روزا منم مثل خیلی های دیگه دلم برای رضا شور میزنه ، این روزا زیاد از خدا میپرسم چرا هر چند که منتظر جوابش نمی مونم.
از وقتی که یادم میاد رضا یه ناراحتی کوچیک تو سینه اش داشت ، زیاد تر از حد معمول صرفه میکرد اما امروز اون صرفه های کوچک که همه به حساب سرما خوردگی و حساسیت میزاشتیم ، افت جونش شده ، رضا که به قول اصفهانی ها چونه گرمی داشت این روزا به زحمت عذاب حرف میزنه ، این روزا یه کپسول ۵۰ کیلویی اکسیژن همنشین روز و شبش شده ، تا بوده دنیا همین بوده همیشه سنگ به در بسته خورده همیشه ادمایی سختی کشیده م خود ساخته ایی مثل راضا وقتی موقع برداشت محصولشون میشه ، زمین و زمان رقصش میگیره و نمیزاره شیرینی و حلاوت نتیجه زحمتاشون دهنشونو شیرین کنه!!
اره این روزا رضا مریضه ، ریه ها ی رضا مشکل داره و دکترا میگن که باید پیوند ریه بشه ، من با اینکه دلم روشنه و خیلی به بهبود رضا امید وارم هنوز ته دلم شور میزنه ، از خدا میخام که تلخی و سختی زندگی را اینطوری به منو بقیه کسایی که رضا را میشناسیم و دوست داریم نچشونه ، ازش میخام که شیرینی و شادی داشتن یه دوست و برادر خوبه تو دهنمون صد برابر کنه و یه روز برسه که بیام اینجا بنویسم که رضا خوب شد و دیگه نفس گرمش راحت و بی دردسر  میره و میاد.
برای خوب شدنش دعا میکنم و امید وارم که زود تر بیاد سره زندگی عادیش ، از شما هم التماس دعا دارم

خیر پیش

زندگی دفتری از خاطره هاست ...



به مرگ فکر میکنم ، به رفتن و دل بریدن و دل براندن ، به راهی نا گریز و ناچار که همیشه چشم بر رویش بسته ام و از فکر کردنش تفره رفته ام ، اری به یک حقیقت پر رمز و راز که با تمام ترسی که از او دارم ، بودنش را و اینگونه بودنش را تحسین میکنم .
اری به رفتن و عبور از مرز زمان و مکان و نجات از اسارت خاک و نان و تن به نجات و رهایی به وحشت قبر و به عاقبت فکر می کنم.
به نوبتی که دیگر به ما نرسید به حسرت و افسوسی که همنشینم است به اهی که این روز ها زیاد میشنوم به بی بی فکر میکنم
 
به پیر زنی که از روزگار کودکی و دوران بازی های کودکانه ، دوران سخت ولی شیرین زندگی در کنارم می شناختمش ، مادری دلسوز که  در حق همه دعا گو بود ، یاد التماس های کودکانه ام با خواهرم می افتم که چادرش را و یا کفشش را بر میداشتیم تا شاید بی بی رازی شود و امشب پیش ما بماند ، یاد باغ یادگار مادرش ، درخت ها آلبالو و ان درخت گروی بزرگ یاد دلهره و ترس بی بی پایین درخت ، یاد هزاران خاطره خوب ، از خدا میخواهم که خاطرات بی بی هیچ وقت از ضمیر من پاک نشود و چه حریصانه خاطراتش را مرور میکنم که مبادا فراموش کنم پیر زنی را که صبحها قبل از سپیده پشت در مسجد منتظر باز شدن درب  مینشست ، او که کسی را ندید و با کسی هم صحبت نشد مگر انکه او را با چند دعای خیر بدرقه کند ، دعای عاقبت به خیری بهترین چیزیست که او برایم به یادگار مانده ...

او را دوست دارم

این روزها وقتی که خستگی فشار می اورد و یاد و خاطره اش حمله میکند تا چشمها را تر کند و دل را به اتش بکشد ، بهترین راهی که سراغ دارم فرار است به کار و به فراموشی اما به واقع اندوهی بزرگ در دل همه انهاست که او را میشناختند

خدایش رحمت کند و این روزهای سخت را بر او اسان کند

عجب صبری خدا دارد

سلام به همه
چند وقت پیش یه پست با این عنوان مینوشتم که وقتی تمام شد و Publish کردم نمی دونم چی شد که نیومد اما حالا دیگه اون حرفام یادم رفته ولی بازم میگم عجب صبری خدا دارد

اره عجب صبری خدا دارد که این چیزا را میبینه و خم به ابرو نمیاره ....
حالا دارم به دوستم میگم که چقدر دلم یه فرار میخاد یه فرار از خودم از کار و درس و هرچی اسیرم کرده ، من امروز بیش از همیشه به بی خیالی و نفس اروم کشیدن نیاز دارم
من امروز به جزیره گم شدم محتاجم ، به فریاد زدن ، به یه دنیای بی قید و بند ، به یک هیجان کشنده ...
اینا را به دوستم میگم و اون میگه محکم باش و من میگم چشم ، و اون میگه بی بلا مثل همیشه
تو دلم به زمین و زمون نفرین میکنم که منو اینطور داره زیر بارش و مسئولیتش له میکنه ، ازش شاکیم که چرا عزیزای ادمو اینطوری جلوی چشمای عزیزاشون خورد میکنه ، یا چرا ....
اره من برای ناراحت بودن بهانه زیاد دارم ، فقط کافیه یه نگاه دورم بکنم تا صدتا دلیل رنگارنگ جور کنم
باور کنین نمیدونم از کجای دلم بنویسم وقتایی که می پرسی که بگم و من اه میکشم دلیلش این نیست که تو محرم دلم نیستی ،‌ دلیلش اینه که نمیدونم از کجا بگم ، نمیدونم چطوری بگم که غصه هات بیشتر نشه ،‌ بزار اینهمه فکر و ناراحتی که برات تراشیدم بیشتر نشه ..
دیگه بسه
خیر پیش

حرفها هست به دل میگزم لب به سکوت ...

یه باره دیگه سلام
از دیشب تا حالا پکرم ،‌ یه جورایی خورده تو برجکم حسابی
دیشب خیلی شارژ بودم ، کلی بهم خوش گذشته بود اما وقتی داشتم بر میگشتم خونه تو راه از یه اب سرد کن اب خوردم ، ابش خیلی سرد بود خلاصه این شروع یه دندون درد حسابی بود که حالگیری بعدی که منتظرم بود را تشدید میکرد.سر درد و گردن درد هم که از عصر شروع شده بود.
نمیدونم چرا بعضی وقتها دنیا به این بزرگی برا یه ادم کوچیک جا نداره ، نمی فهمم ادما بعضی وقتها تقاض چیا پس میدن ، من نمیدونم این دنیا با بعضی از کاراش چیا میخواد ثابت کنه . هر دلیلی که داشته باشه از این بازی زندگی بدم میاد ، اره بعضی وقتا بدم میاد ، راستش شاید این جزر استثنا های زندگی من باشه وقتایی که اینطوری از همه چی بدم میاد . مواقعی که علی هم با تمام پرخاشگریهاش و انفجارایی که من توش سراغ دارم خفه خون میگیره . اره این از اون موقع هاس که  یه نفس عمیق میکشی ، صورتت قرمز میشه ، ضربان قلبت شدید و شدید تر میشه ، مشتت عرق میکنه و احساس میکنی که زانوهات میلزه ، اماده میشی که همه چیزو به هم بدوزی و داد بزنی که داری خفه میشی ، داد بزنی که چقدر نفرت تو وجودته .... اما کم میاری و نفست را اروم میدی بیرون ، شایدم اه بکشی
نمیدونم شاید مسئله اینقدر بزرگ نباشه ، به خودم میگم من که ضامن بهشت و جهنم و بقیه نیستم ، من که نمیخوام ترحم برای کسی گدایی کنم ، یه چیزی ته دلم سرم داد میزنه که خفه شو و من خفه میشم
رسیده بودم پشت دم در می خواستم زنگ بزنم شاید نگران بودم...
 وقتی که رفتم تو دیگه میدونستم که بی بی امشب خونه ما نیست ، نصف خونمون لخت بود مامانم فرشا و موکت ها را شسته بود ،‌ و خسته دراز کشیده بود ، تو خونه ما هر کی یه گوشه تو خودش بود منم به جمع اونا اضافه شدم ، ناراحت بودم ...
اره نوبت ما تموم شده بود این هفته نوبت دایی بود که پرستار بی بی باشه ، هفته دیگه خاله و بعد ما ، من از خودم میپرسم یعنی بار دیگه نوبت به ما میرسه ؟....
اما ترجیح میدم بهش فکر نکنم ...
بهش فکر نمیکنم خیلی خستم یه شام کوچیک میخورم و می خوابم

فعلا یا حق