جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

اشتباه

دست تو تو دست من بود
دلت اما جای دیگه

تو خودت خبر نداری
اما چشمات اینا میگه

مدتی بود حس میکردم که دلت یه جا اسیره
پشت پا زدی به بختت ، کی واست جز من میمیره

تو میگی یه وقت و گاهی پیش میاد یه اشتباهی
نه دیگه ، دیگه نمیشه ، واسه تو نمونده راهی

دیگه دیدنم محاله
دیگه برگشتن خیاله

سزای گرگ همینه
دل از اون نگات بیزاره ....

سلام
چند روز پیش این اهنگ شادمهر را یکی از همکارام داشت گوش میداد ، یه جورایی خوشم اومد و ازش گرفتم ، امروز سر اون یه کارم داشتم گوش میدادم و همت کردم که امروز به بهانه اون یکم بنویسم اخه یه جورایی ادم را به فکر میندازه و فکر پاستوریزه و ارمان گرای ادمایی مثل من را به لجن زندگی روزمره میکشه ، پیش خودم فکر میکنم که از این اتفاق چه ترسی دارم ، اما چرا ....

انگار ضربان قلبم از وحشتش تند تر شده ، شنیدن این شعر کنار دیدن این همه ادمی که لجن شهوت زندگی این دوره زمونه را سرمه چشمشون و عطر تنشون کردن حالم را بد میکنه ، شاید باور نکنین اما وقتی بهش فکر کنم تو سرم یه جور گیجی و بنگی حس میکنم که مجبورم  میکنه شقیقه ام را بگیرم و دیگه بهش فکر نکنم ....

البته میدونین شاید این ترس و استرس قبل از ازدواج عادی باشه ، اونم با این همه رنگی که من از رنگ رنگ زندگی دیدم ، نمیخام خودم را تافته جدا بافته این جامعه لجام گسیخته جا بزنم ، شاید منم یکی مثل بقیه باشم اما هنوز موقع اون نشده که امتحانم را پس بدم اما انگار یه چیزی هست که داره همه را به سمت این باتلاق سوق میده ....
 
خوب خدا را شکر من هنوز ازدواج نکردم و تعهد انچنانی ندارم و با این وجود نمیشه جزو خیلی ها که یادشون حال ادم را بهم میزنه بر بخورم ، از طرفی خوشبختانه تا حالا در معرض خیانت های این تیپی هم نبودم ، اما بعضی وقتا که یه شکایی تو وجودم سوسو میزنه ، تحملش خیلی کشنده و غیر قابل تحمله ، انقدر که ادم همه را به یه چشم میبنه و همه چیز براش سیاه و سفید میشه و راستش تا میام از کابوسش راحت بشم یه دوره نقاهت نسبتا طولانی و سخت را باید طی کنم .....

به هر حال از صمیم قلبم ارزو میکنم که هیچ کس هیچ جا و تحت هیچ شرایطی مصداق این شعر شادمهر نشه و زندگی پر از عشق و اطمینان و صفا و صمیمیت برای همه مخصوصا اونایی که لیاقتشو دارن باشه.

برای خودم دعا میکنم که وقتی نوبت ازمایش من رسید ، از اون تیپ مردایی نشم که تازه یادم بیاد که جوونی نکردم و بگردم دنبال تنوع تکراری زنها و انقدر خودم و کسی که قراره باهاش یه همچین پیمانی ببندم را دوست داشته باشم و انقدر راضی باشم که حتی تصور دیگری برام ممکن نباشه و طرف مقابلم هم مثل خودم ، دلم میخاد ترمز و خط قرمز روابط و پاکدامنی  خودم و اون حتی ترس از خدا هم نباشه ، حتی اخلاق هم نباشه ، هیچی نباشه به جز عشق و رضایت . فکر میکنم که رد شدن از دیوار عشق خیلی سخت تر رد شدن از هر دیوار دیگه ای باشه هرچند که عشقم عشقای قدیمی ....

دیگه بسه برم سر کارم
یا حق

برای گفتن من

به خودم هی میزنم که خیلی وقته نه حرفی نه شعری نه...
یادم هست که شمال اون شب با چه حسی رفتم لب دریا تا تو اون شلوغی خیره یاد خودم باشم و یه خلوتی یواشکی ، هنوز خوب یادمه که چقدر دلم برا خودم تنگ شده بود و هنوز اگه یکم بهش فکر کنم میتونم تو جادوی صدای موجا و بازی کف روی اب گم بشم
امروز دلم میخاد ازاد باشم ، زندانی نیستم اما اسیر و اجیر این همه فکرم که مثل موج دریا این همه راه میان و میان تا خودشونو بکوبن به صخره و با صدای فریادشون دلی اروم کنن ، راستی که چقدر داد زدن لذت داره و قتی نتونی بگی چه مرگته ، خیلی وقته که داد نزدم ، حوس یه کوه شبانه دارم تا برم و تلافی این روزا را سر سکوت کوه در بیارم ...
اها یاد رفت تو اون چند روز شمال چند بار که فرصتی دست میداد یکمی برا وبلاگم نوشته بودم که وقتی برگشتم اصفهان بزارم رو وبلاگم ، اما نمیدونم چی شد که اون فایل نم گرفته از رو سیستمم پاک شد ، قسمت بد داستان این بود که نتونستم یه بار نوشتم را بخونم و پرید.
خیلی وقته که انقدر حرف نگفتنی برا گفتن و نشنیدن دارم که جرات نکردم بیام تو وبلاگم ، حتی این چند وقت از اون نوشته هایی که هیچ وقت نمی فرستم هم ننوشتم ، اما امروز یه چیزی داره ازارم میده ، یه حرفی نمی دونم یه بغضی ، یه کوفتی داره گلوم را فشار میده که نیمتونم به کسی بگم این بار اگه رضا هم بود نمیتونستم بهش بگم چه مرگمه ، شاید بخاطر این باشه که خودمم ندونم ، اما از دیشب حالم بدتر شده ، از این نقشی که زندگی به عهده ام گذاشته حالم بهم میخوره ، بهتر بگم از خودم حالم بهم میخوره دیگه حتی دلم نمیخاد به خودم و به این نقش لعنتی فکر کنم ، جدا بین بودن و نبودن موندم ، این و سط نمیدونم مساله این است یه وسوسه این است.
بودنم یعنی آزار و اذیت همه اونایی که دور و برم هستن ، یعنی زنده موندن یه خاطره یا امید که تهش نا امیدیه ، یعنی یه عذاب هر روزه برای من ، یعنی گیر کردن زیر منگنه ، یعنی مساله....
اما نبودن یعنی فرار از این واقعیت زشت یعنی شکسته شدن چیزای با ارزش یعنی تنها گذاشتن میون این همه رنگ و دروغ و بازی وعقده و این همه چیز تهوع اور ،‌یعنی وسوسه ....

نتیجه مشترک این مساله و وسوسه میشه نامردی ، میشه اشتباه ، میشه خستگی ، افسردگی ، دلواپسی ، نگرانی ، افسوس ، استرس ، فشار و هر چیزی که به پر شدن کاسه صبر و عمر کمک کنه...

دیگه این کار کشنده هم نمیتونه مخدر این حال به هم ریخته باشه و شده غوز بالا غوز ، تو این کشاکش بازی و مسخرگی ، با این حال خراب چقدر مسخره اس که همه منتظر تصمیم ادم برای اینده باشن ....
حال گفتن از قصه ندارم ، فقط صبر کنم تا بگذره

لعنت به این شلوغی اینجا ، دیگه حسش پرید ، شاید تا بعد فعلا یا حق