جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

قالب قدیمی

سلام

بازم اومدم این سومین پست امروز منه !!
این قالبی که میبینین اولین قالبیه که اون زمانها برای وبلاگم ساختم ، البته اون زمانها این ستون سمت راست را نداشت ، با دیدنش کلی از خاطراتم زنده شد یاد اون روزها بخیر....

دیگه نمیخام پر چونگی کنم فقط میخواستم معرفی کنم بای

همین حالا یه پست دادم اما هنوز خالی نشدم

دلم برای ماشینم تنگ شده ، خیلی ، خیلی دلم میخاد امروز که از سر کار میرم خونه مثل همیشه بلند سلامکنم ، کیفم را بزارم تو اتاقم و یه راست برم تو اشپزخونه و همینطور که حال مادرم را میپرسم تنگ اب را سر بکشم و بپرسم چه خبر؟؟؟؟

یه گپی با مادرم بزنم و بعد یه بهانه بیارم بپرم تو اتاقم سوئیچ ماشین را بردارم و بزنم به چاک....
تو این اوضاع و احوال افتضاح روحی که دارم بهترین چیزی که میتونست ارومم کنه بنزین حروم کردن و گوش کردن تمام سی دی های تکراری ماشینم بود اما نمیدونم چرا هیچ کس با ما نمیسازه..
حالا هم که تقریبا پول ماشین جور شده مجبورم صبر کنم و به احتمال زیاد ماشین بی ماشین ، نمیدونم .....

ای بابا اینجا هم نمیشه حرف زد

حرف هایی هست که نه میشه فریاد زد ،‌ نه میشه به کسی گفت و نه حتی میشه نوشت این یعنی درد ...

روح بزرگ

دو سه روز پیش نمیدونم کجا چند بیت از این شعر را که قرمز کردم یه جا خوندم ، خیلی به دلم نشست مخصوصا اون قسمت اولش بازم خدا پدر مادر گوگل را بیامرزه ، فکر نمیکردم اینقدر شعر بلندی باشه و بعد هم فکر نمیکردم حوصله کنم همه اش را بخونم اما خوندم و تصمیم دارم یه بار دیگه هم بخونمش
راستی نمیدونم شاعرش کیه زیاد هم برم مهم نیست ولی خیلی خوشگله ، اصولا من از هر چیزی که یه مسیر را طی کنه خوشم میاد نمیدونم تو ادبیات به این نوع شعر ها چی میگن ولی مثل یه قایق میمونه که اگه نویسنده بتونه راضیت کنه که سوار بشی تا اخر مسیر را باهاش میری و اون برای تمام راه را حرف میزنه و مثل این میمونه که یه دفعه بگه اینجا را ببین اینجا فلان اتفاق افتاد ، این درخت را میبنی وقتی فلانی فلان سالش بودش اونو کاشت و .....
همیشه عاشق اینجور ادبیات بودم و همیشه دلم میخواسته قصه خودمو یا حداقل قصه های کوچیک خودمو اینجوری تعریف کنم ولی به قول یه عزیزی من تو صحبت کردن زیاد از این شاخه به اون شاخه می پرم و رشته کلام از دستم در میره برای همینه که نمی تونم

تازه انقدر دلم میخاد با یه وزنی مثل این شعر حرف بزنم که حد نداره ، راستی چقدر روح ادم باید پیشرفت کنه که بتونه اینطوری اینقدر قشنگ ، روان و موزون و یکپارچه حرف بزنه

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام.


گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود.
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال.
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم.
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر می کردم.


من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصی موزون .


کاشکی پنجه من
در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست.


چشم من ، چشمه زاینده اشک ،
گونه ام بستر رود .
کاشکی همچو حبابی بر آب ،
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .


شب تهی از مهتاب ،
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده ،
آسمان را یکسر .


ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس !
سخت دلگیر تر است.


شوق باز آمدن سوی تو ام هست ،
اما ،
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته .


وای ، باران
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟


آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.


می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران ،
باران ،
پر مرغان نگاهم را شست .


خواب رویای فراموشی هاست!
خواب را در یابم
که در آن دولت خاموشی هاست.


من شکوفایی گلهای امیدم را در رویا ها می بینم ،
و ندایی که به من می گوید :
" گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ،
سحر نزدیک است"


دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند


آسمان ها آبی،
- پر مرغان صداقت آبی ست-
دیده در آینه صبح تو را می بیند .


از گریبان تو صبح صادق ،
می گشاید پر و بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه ،
از آن پاک تری .
تو بهاری؟
- نه ،
- بهاران از توست .
از تو می گیرد وام ،
هر بهار اینهمه زیبایی را .


هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!


سبزی چشم تو -
- دریای خیال.
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز ،
مزرع سبز تمنایم را.


ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست .
سبزی چشم تو تخدیرم کرد .
حاصل مزرعه سوخته برگم از توست .
زندگی از تو و
- مرگم از توست


سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم .


آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست.
در خود آن گمشده را دریابم


در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروان های فرومانده خواب از چشمت بیرون کن !
باز کن پنجره را !


تو اگر باز کنی پنجره را ،
من نشان خواهم داد ،
به تو زیبایی را.


بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش ،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.


باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسک های
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست زدارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس .


کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسک هایش می رقصد
کودک خواهر من ،
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تورا می داند
نام تو را می خواند !
- گل قاصد آیا
با تو این قصه خوش خواهد گفت؟!-


باز کن پنجرا را
من تورا خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز و
باز کن پنجره را ! -
- صبح دمید !


چه شبی بود و چه فرخنده شبی .
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید .
کودک قلب من این قصه شاد
از لبان تو شنید :


" زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی است
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست . "


قصه شیرینی ست .
کودک چشم من از قصه تو می خوابد .


قصه نغز تو از غصه تهی ست .
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم .


گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز بر می گردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد !


چه شبی بود و چه روزی افسوس !
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت .


ما پرستو ها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا .
ما قناری ها را
از درون قفس سرد رها می کردیم .


آرزو می کردم
دشت سرشار زسرسبزی رویاها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی .


من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها زآهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند .



از دلم رست گیاهی سر سبز
سر برآورد ، درختی شد ، نیرو بگرفت .
برگ بر گردون سود .
این گیاه سرسبز
این برآورده درخت اندوه ،
حاصل مهر تو بود


و چه رویاهایی !
که تبه گشت و گذشت.
و چه پیوند صمیمیت ها ،
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید.


دل من می سوزد ،
که قناری ها را پربستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوتر ها را
ــ آه ، کبوتر ها را...
و چه امید عظیمی به عبث انجامید.


در میان من و تو فاصله هاست.
گاه می اندیشم
ــ می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!


تو توانایی بخشش داری.
دست های تو توانایی آن را دارد
که مرا ،
زندگانی بخشد .
چشم های تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر بر جسته ای از زندگی من هستی.


دفتر عمر مرا ،
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست


می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی


من به بی سامانی
باد را می مانم.
من به سرگردانی ،
ابر را می مانم.


من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم.
ــ سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت.


قصه بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت.
باد با من می گفت :
"چه تهیدستی ، مرد!
ابر باور می کرد .
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم.


آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تورا درخور ؟
ــ هیچ.
من چه دارم که سزاوار تو ؟
ــ هیچ.
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی .
تو چه داری ؟
ــ همه چیز.
تو چه کم داری ؟
ــ هیچ.


بی تو در می یابم ،
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را.
کاهش جان من این شعر من است .


آرزو می کردم
که تو خواننده شعرم باشی.
ــ راستی شعر مرا می خوانی ؟ــ
نه ، دریغا ، هرگز،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی.
ــ کاشکی شعر مرا می خواندی!ــ


بی من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان تر ، از پژواکم
ــ در کوه
گردبادم در دشت ،
برگ پاییزی ، در پنجه باد.


بی تو سرگردانتر ،
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سر و بی سامان
بی اشکم ،
دردم ،
آهم .
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم .


بی تو خاکستر سردم ، خاموش ،
نتپد دیگر در سینه من ، دل با شوق ،
نه مرا بر لب ، بانگ شادی ،
ــ نه خروش


بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد ،
واندر این دوره بیدادگری ها هر دم
کاستن ،
کاهیدن ،
کاهش جانم ،
کم
کم .
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم .


گاه می اندیشم ،
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم .


شانه بالا زدنت را ،
ــ بی قید ــ
و تکان دادن دستت که ،
ــ مهم نیست زیاد ــ
و تکان دادن سر را که ،
ــ عجیب !
عاقبت مرد ؟
ــ افسوس !
ــ کاشکی می دیدم !


من به خود می گویم :
" چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟ "


باد کولی ، ای باد !
تو چه بی رحمانه ،
شاخ پربرگ درختان را عریان کردی ،
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی ، تو چرا شیهه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان ،
سم فروکوبان از خاک ، برآوردی گرد؟
آن غباری که برانگیزاندی ،
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت .
در غروب ، این شفق شنگرفی ،
بوی خون داشت ، افق خونین بود .


کولی باد پریشاندل آشفته صفت !
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
ــ صبح پاییز تو ، نا میمون بود!


من سفر می کردم ،
و در آن تنگ غروب ،
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش
در صبح صادق .
دل من پرخون بود
در من اینک کوهی ،
سربرافراشته از ایمان است.


من به هنگام شکوفایی گلها در دشت ،
باز بر می گردم
و صدا می زنم :
ــ " آی!
باز کن پنجره را ،
باز کن پنجره را ،
ــ در بگشا!
که بهاران آمد !
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد !


باز کن پنجره را !
که پرستو پر می شوید در چشمه نور .
که قناری می خواند ،
ــ می خواند آواز سرور ،
که :
ــ " بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد !


سبز بزگان درختان همه دنیا را ،
نشمردیم هنوز.


من صدا می زنم :
ــ " آی!
باز کن پنجره باز آمده ام.
من پس از رفتن ها ، رفتن ها
با چه شور و چه شتاب ،
در دلم شوق تو اکنون به نیاز آمده ام


داستان ها دارم ،
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو .
از دیاران که گذر کردم . رفتم بی تو ،
بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها.
و صبوری مرا ،
کوه تحسین می کرد .


من اگر سوی تو بر می گردم
دست من نیست تهی
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم.


من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت ،
باز بر خواهم گشت ،
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
ــ " آی !
باز کن پنجره را !
ــ پنجره را می بندی


با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی ها ،
با تو اکنون چه فراموشی هاست .
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد!



من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی ،
ــ خویشتنی


از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم


از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم.


من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند


من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد ؟


دشت ها نام تورا می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند.


کوه باید شد و ماند ،
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند .


در من این جلوه اندوه ز چیست؟
در تو این قصه پرهیز ــ که چه؟
در من این شعله عصیان نیاز ،
در تو دمسردی پاییز ــ که چه؟


حرف را باید زد!
درد را باید گفت !


سخن از مهر من و جور تو نیست .
سخن از
متلاشی شدن دوستی است ،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر


آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی ــــ
ــــ یا غرق غرور ؟!


سینه ام آینه ست ،
با غباری از غم .
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .


آَشیان تهی دست مرا ،
مرغ دستان تو پر می سازد .
آه مگذار که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد .
آه مگذار که مرغان سپید دستت ،
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد.


من چه می گویم ، آه...
با تو اکنون چه فراموشی ها ،
با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست .
تو مپندار که خاموشی من ،
هست برهان فراموشی من .


من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند.

خیلی اهل موسیقی خارجی نیستم مگر در موارد خاصی مثل کریس دی برگ که اصلا نمیشه گفت خارجی هستن و یه جورایی هنرمند بین المللی و محبوب جهانی هستن ، یادمه سری دوم که دوبی بود تو امرت مال موسیقی زنده اجرا میکردن و هر ترانه ای که میخوندن چند نفر همراهیش میکردن ولی وقتی Lady in red  کریس دی برگ را خوند تقریبا همه باهاش میخوندن ، ادمای مختلف با فرهنگ ها مختلف و لهجه های مختلف ..... حتی ایرانی ها و حتی من
خلاصه اینکه هنوز معتقدم هنر مرز نداره ، هنر مال تمام بشریته و زبانیه که همه میفهمنش ، شاید موسیقی مفهومی ترین و فطری ترین زبون باشه ، یادمه یه دوستی داشتم که رفت امریکا ، ادم عجیبی بود ، خیلی عجیب ، یکی از اون شخصیت های که خیلی روی من تاثیر گذاشت ، نه اینکه خودش و عمدی این کار را کرده باشه ، نمیدونم چطوری بگم مثل یه اتفاقی که میبنی و مسیر زندگیت را عوض میکنه ، مثل یه حرفی که یه نفر میزنه و نمیدونه که چه تاثیری روی تو میزاره ، به هر حال شخصیتش برام خیلی جالب بود و من تو مدتی که میدیدمش یا دورادور سراغش را میگرفتم همیشه خط سیر زندگیش را از دوران جوانی و شر و شور اون زمانش تا ازدواج و طلاق و کار و مهاجرت و این اواخر اعتقاداتش را تعقیب و برای خودم ترسیم میکردم ، البته این کار را تقریبا در مورد همه ادمهایی که میشناسم تا حدودی میکنم ولی خوب این بنده خدا ادم خاص تری بود برای همین همیشه شیب نمودارش بیشتر از ادمهای عادیه ، و اینه که من را بهش علاقمند کرده ، ادمی که شیب تغییراتش زیاد باشه ، چیزی که خودم هم ازش بی بهره نیستم
یه زمانی این بنده خدا عاشق جو سانتریانی(Joe Satriani) بود ، دقیقا زمانی که من از گیتار برقی متنفر بودم ، خلاصه چندتا از اهنگ های اونو برای چند تا از دوستامون با سلیقه های مختلف گذاشته بود ، کسایی که هیچ وقت اهنگی از Joe Satriani گوش نکرده بودن و به اونا هم چیزی در مورد اهنگ نگفته بود و اخر سر حس اونا را پرسیده بود ، خودش میگفت حس بچه ها خیلی نزدیک اسم اهنگ بوده !!!!!!!
چون این دوست من به خالی بندی عادت داشت نمیشد صد در صد به حرفش اعتماد کرد من یکم با احتیاط حرفش را تکرار میکنم اما یادمه یکی از دوستام که فقط موسیقی سنتی گوش میکرد حرف اونو تایید کرد ، خودم فکر میکنم که حس افرادی که بیشتر موسیقی گوش میکردن نزدیک تر به واقعیت بوده ....
خدا بگم این shayne ward  را چی کار کنه ، اخه قبلا اهنگ no promise  را ازش شنیده بودم  و خیلی باهاش حال میکردم. اما نه اسمش را میدونستم نه خواننده اش را میشناختم ، اما خدا پدر گوگل را بیامرزه که اگه نبود 90 درصد زندگانی من مختل بود ، بهر حال امروز بقیه اهنگ هاش را دانلود کردم و چون خیلی لذت بردم مجبور شدم اینهمه اراجیف ببافم و ادای ادم های هنر دوست و هنر شناس را در بیارم...
اینجوریه که بعضی وقتا هم موسیقی خارجی گوش میکنم اما ترجیح میدم که بفهمم چی میگه
اینم متن ترانه


no promises

Hey baby, when we are together, doing things that we love.
Every time you're near I feel like I’m in heaven, feeling high
I don’t want to let go, girl.
I just need you to know girl.

I don’t wanna run away, baby you’re the one I need tonight,
No promises.
Baby, now I need to hold you tight, I just wanna die in your arms

Here tonight

Hey baby, when we are together, doing things that we love.
Everytime you're near I feel like I’m in heaven, feeling high
I don’t want to let go, girl.
I just need you you to know girl.

I don’t wanna run away, baby you’re the one I need tonight,
No promises.
Baby, now I need to hold you tight, I just wanna die in your arms

I don’t want to run away, I want to stay forever, thru Time and Time..
No promises

I don’t wanna run away, I don’t wanna be alone
No Promises
Baby, now I need to hold you tight, now and forever my love

No promises

I don’t wanna run away, baby you’re the one I need tonight,
No promises.
Baby, now I need to hold you tight, I just wanna die in your arms

I don’t wanna run away, baby you’re the one I need tonight,
No promises.
Baby, now I need to hold you tight, I just wanna die in your arms
Here tonight.

از هر طرف سخنی

قسمت نشد ببینمت خدا نگهداری کنم
فرصت نشد بمونم و از تو نگهداری کنم
گفتم اگه ببینمت دل کندنم سخته برام
اگه یه وقت بگی نرو رفتن پر از درده برام
گفتم صداتو نشنوم ، ندیده از پیشت برم
پشت سرم زاری نکن ؛ چیکار کنم مسافرم

من میرم ولی باز تو بدون ؛ همیشه ؛ یاد تو ؛ از خاطر من فراموش نمیشه
گل من خوب میدونی بی تو تک و تنهام ، عزیزم ، اگه تو نباشی میمیرم

نامه را تا تهش بخون گریه نکن طاقت بیار
نامه را خط  خطی نکن دو جمله را دووم بیار
باور نکن یه بی وفام نامه میزارمو میرم
نه قسمت زندگیم اینه ، به کی بگم مسافرم
سهم من از تو دوریه تو لحظه های بی کسی
قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمیرسیم

من میرم ولی باز تو بدون ؛ همیشه ؛ یاد تو ؛ از خاطر من فراموش نمیشه
گل من خوب میدونی بی تو تک و تنهام ، عزیزم ، اگه تو نباشی میمیرم

همیشه زنده میمونه با یاد تو ترانه هام
منا ببخش اگه بازم اشکام چکید رو نامه هام

دیگه تموم شد فرصتم ، خاطره هام پیشت باشه
تمومه خاطرات خوش ، خدا نگهدارت باشه

یه شعر قشنگ که میتونه بدترین خاطرات عمرت را زنده کنه ، یه شعر قشنگ که میتونه یه ترانه برای شبگردهای ایندت باشه ، یه شعر که شاید قصه امروز و دیروزتو با یه زبون دیگه تعریف کنه ؛ مهم نیست که شعر حرف کیه ، حتی مهم نیست که از دل کی بلند شده ، اصلا مهم نیست که شعر باشه یا نه ؟ گفته شده باشه یا تو خونه دل یه ادم زندونی باشه ، مهم یه اشتراکه که تو دل تمام ادما هست ، یه ترس یا شاید درد مشترک ؛ شاید چیزی که خیلی ها به خدا و عشق حقیقی ربطش بدن ! من واقعا نمیدونی عشق به خدا ، فطرت ، اخلاق ، وجدان و تمام چیزای خوبی که اگه باشن دوست داشتنی هستن واقعا وجود دارن ، یا یه اشتراک تو ادما برای فرار از ترس تنها موندن و مردن و تمام شدنه ، شاید خیلی هم مهم نباشه ، به نظرم قشنگه که تمام ادما تو هر درجه ای از بلوغ و رشد که باشن یه چیزی تو وجودشون حس میکنن که گاهی میخندونتشون ؛ گاهی اشکشون را در میاره و هزار تا از این گاهی ها...
این خیلی جالبه که همه ادما یه تجربه هایی دارن از دوست داشتن ، هر کس یه جوری و یه جایی این حس را داره ؛ بعضی ها همدیگه را مسخره میکنن که عشق حقیقی را با چیزای بی ارزش اشتباه گرفتن و بعضی ها فکر میکنن که هیچ عشقی تو دلشون ریشه نکرده اما یک ساعت در مورد قشنگی یه گل ، بازی فلان هنر پیشه ، بوی فلان عطر یا شخصیت جذاب هیتلر حرف میزنن ...
نمی خوام ادای این ادمای الکی خوش را در بیارم که میتونن تو تک تک قشنگی های دنیا رنگ عشق را تشخیص بدن و همه چیز را رنگ و بوی احساس و خدا و .... بزنن ، البته بدم نمیاد که لذت های زندگی را تو اب کثیفی که دستام میچکه و بوق زدنهای دیوانه کننده یه بچه جقله ببینم ....
نمیدونم اصلا چرا به اینجا رسیدم اما انگار این نوشته ها را دیگه نمیشه تو اون یه وبلاگ گذاشت ، مسخره است نه؟
حرفم این بود که ادما خیلی وقتا حرفاشون و دردهاشون با هم مشترکه ؛ خیلی وقتا ؛ همه داستان های تکراری دارن که هر کدومشون منحصر به فردن ، این وسط یه ادمایی هستن که حوصله شندین داستان های تکراری را دارن و بعضی ها نمیتونن تنوع و قشنگی این تکرار را ببینن...
بگذریم برای من تکرار این همه حرف تکراری ، این همه ترانه تکراری ، این همه فیلم هندی و این همه ادمایی شبیه ولی متفاوت جالبه

غروب جمعه است اما زیاد دلم نگرفته ، شایدم حالم با قبل فرقی نکرده باشه و گرفتگی متصل شده باشه !!!!!! یاد جمعه های دلگیر غربت می افتم که تجربه اش نکردم اما یه دوست عزیزی میگفت خیلی دل گیره ، با این فکر بیشتر از قبل دلم میگیره و دلم براش میسوزه ، ولی غربت و غریبی هم یه نوعی از زندگیه که با تمام خستگی الان خیلی ازش بدم نمیاد

نمیدونم چقدر درسته اما گاهی پیش خودم فکر میکنم که اصطلاحا خیلی جدم تنده ، بعضی از دوستا و نزدیکام هم قبول دارن ، نمیدونم زیاد خرافاتی نیستم اما بعضی وقتا وقتی یه اتفاقاتی زیاد تکرار بشه ادم رنگ واقعیت بشون میزنه ، شایدم این حس زاییده ذهن رابطه ای من باشه که دلش میخاد بین همه چیز تو دنیا رابطه پیدا کنه و حافظه ای که هنوز درست نمیدونم کجا ها ولی یه جاهایی خیلی قویه میاد کمکش
این چند روزه با اینکه اصلا دلم پیش خدا نبود ؛ اما نمیدونم چرا حس میکردم که خیلی حواسش به منه ، نه اینکه کمکم کنه و هوامو داشته باشه ؛ شایدم کرده باشه اما نمیدونم چرا حس میکردم دلش میخاد باهاش حرف بزنم ، خیلی خنده داره ، شایدم نشونه یه بیماری روحی باشه اما بعضی وقتا که اینجوری خودمو تحویل میگیرم اصلا حال و حوصله خودم و فکر کردن به اوضاع خودم را ندارم ، خلاصه یه موتوری با سه تا جوون سوارش کنار تاکسی که توش بودم ایستاده بودن و مست جوونی بلند بلند حرف میزدن و حال میکردن ، نمیدونم چرا یه لحظه دلم براشون شور زد ، میدونم مسخره است اما بعضی وقتا اینجوری میشم ، بعد با یه اطمینان که حتما خدا صدام را میشنوه برای سلامت موندنشون دعا کردم ، نمیدونم چرا
هنوز چراغ سبز نشده بود که یه دفعه به خودم اومدم و کلی به خودم و این خیال باطل که ممکنه من یه حس شیشمی به این قدرت داشته باشم و این اطمینان که خدا صدای یه ادمی مثل من را میشنوه خندیدم ؛ ولی یه چیز دیگه ای هم برام جالبه ، درسته که اونا هیچ وقت حس من در مورد خودشونو نمیفهمن ، درسته که اون حس مسخره من قطعا اشتباه بوده و درسته که صدای من حتی از تاکسی هم بیرون نرفت چه برسه که به گوش خدا برسه اما هرچی بود خیلی بهتر از این بود که تو دلم چند تا فحش و بد وبیراه حوالشون کنم ، شاید این محبتی که اونا هیچ وقت متوجه اون نمیشن هیچ تاثیری روشنون نزاره اما یه چیزی را مطمئنم من سهمم را از اون ماجرا گرفتم و اون این بود که به جای اینکه اعصاب خودم را خورد کنم کلی به خودم روحیه دادم که بجای دشمنی با دنیا برای چند تا ادم ارزوی خوبی کردم ، نمیدونم منظورم را تونستم بگم یا نه اما میشه خیلی وقتا وقتی همه چیز بدو کسالت اوره یه چیزای را جور دیگه ای دید که حداقل باری روی بار خستگیمون نشه
اینجوریه که با مهربون بودن با خودمون و محبت کردن به خودمون ، عشق و محبت تو جامعه تکثیر میشه و شاید بیشتر بتونیم همدیگه را دوست داشته باشیم.
خیلی ارمانی بود نه؟ اما من تا حالا از دیدن دستای گره خورده دو تا جوون ، لبخند یه فروشنده ، شکلک در اوردن یواشکی برای یه بچه ، یه پیز زن ، یه پیر مرد و .... کلی انرژی مفتی جمع کردم
یادمه یه بار وقتی میدون انقلاب از یه تاکسی پیاده میشدم وقتی حساب کردم ، راننده بقیه پولم را پس داد و گفت خیر پیش ، اون روز انقدر از اون خیر پیش اون راننده انرژی گرفتم که از اون روز شده تکیه کلام خداحافظی کردن من ....
من مطمئنم که اون روز اون راننده واقعا از ته قلبش گفت خیر پیش و برای من خیر خواست که اونجور تو وجود من رخنه کرد ، یه انرژی خیلی قوی که هنوز اثارش تو وجودم هست

یه تضاد و تعارض تو وجودم موج میزنه بین بودن و نبودن ، بین اعتقادی که شاید ارثی باشه و تردیدی که خودم بهش دامن میزنم و سعی میکنم بزرگش کنم تا شاید یه روزی به نتیجه برسه ؛ این یه نظریه ساخته و پرداخته خودمه که شاید الهامات شیاطین باشه !!!!!!
مثل بلور میمونه هر بلوری از بلور نمک گرفته تا نبات و الماس و ..... وقتی ساختار یه بلور شکسته بشه هیچ راهی برای ترمیمش نیست ، دقیقا مثل بلور اعتقادات من که شاید حتی وجود نداشته یا شاید تو یه شرایط بد متبلور شده باشه و شکل پایدارش را نگرفته باشه . اون بلور درست نمیشه مگر اینکه دوباره ذوب بشه و تو یه شرایط مناسب متبلور بشه ، شاید زمان بخواد شاید کاتالیزور و شاید هیچ وقت شرایط مناسبی براش ایجاد نشه ، اما مهم اینه که این شکستن یه تلاشه برای بلور شدن ، برای الماس شدن و جواهر شدن ، برای رسیدن به حالت پایدار که بشه باهاش خط و مرز درست و غلط را کشید ، نمیدونم شاید این مثل اون حرف الیاس باشه که میگفت برای پرواز کردن اول باید پریدن را یاد گرفت ؛ من پریدم تا پرواز را یاد بگیرم و ته مونده اعتقادم بهم میگه اگر پروازی وجود داشته باشه کسی هست که پرواز را یادت بده ، قصه اون کوه نوردیه  که تو فاصله یک متری زمین انقدر به خدا اطمینان نکرد که طنابش را ببره و نجات پیدا کنه و مرد ، اونطرف این پریدن یه اتفاق میافته که یا مردنه یا نجات اما من به پریدن ایمان دارم و این تنها چیزیه که بهش ایمان دارم اگه کسی باشه که پرواز من را بخواد پرواز را یادم میده

اینجاست که حق با سیاوشه:
باید پارو نزد وا داد
باید دل را به دریا داد
خودش میبرتت هر جا دلش خواست
به هر جا برد بدون مقصد  همون جاست

 

یه همکار نسبتا مسن با موهای سفید دارم که ادم باحالیه ؛ الان تو اتاقمون نشسته و با بچه ها گپ میزنه چند دقیقه پیش ازم پرسید مهندس پس کی شیرینی میدی؟ 
من فقط لبخند زدم .....
امروز اولین باری بود که بعد از اون جریان بهش نگفتم شیرینی هم میدیم

و اینک این منم
مردی با هزاران نام
با هزاران چهره

گاه اخمو
گاه گریان
اما همیشه خندان

خنده ای به رسم خندانان
خنده ای که دوستش دارم

این نام اخری را دوست داشتم
دوست دارم

من شعر نمیگویم
حرف میزنم
با تو نه!
با خودم

مینویسم گه گاه
برای دلم

اینک خسته ام
کاش کلمه ای بزرگتر میشناختم
تا حجم خستگی ام را نقاشی کنم

زین پس جزیره نیستم
ساکن جزیره ام
با نامی دیگر

شرمنده از نگاه دلسوز این خاک
که چه بی منت پذیرای شکسته هایم شد
امدم که بمانم
شاید برای همیشه
شاید