جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

خواب

سلام

 

گذشت وگذشت تا قصه به اینجا رسید که جزیره قصه ما دلش گرفت ؛ دیگه وقتی تو اینه به خودش نگاه میکرد حتی یادش نبود که این شبه تکراری قیافه مسخره خودشه که به قول فرشاد بعضی وقتا نمیشه نگاش کرد

دنیا برا جزیره یه گیره شده بود که از هر طرف بهش فشار میاره ؛ جزیره همش از خودش میپرسید "لعنتی من چی باید بفهمم که نمیفهمم" بعضی وقتا دلش هری میریخت که نکنه این قانون تو کشک باشه ؟ زندگی همون چیزی باشه که مردم میگن؟ به خودش نگاه میکرد که هنوز زنده اس و داره فکر میکنه و یادش میومد که هست و وجود داره پس دنیای اون ماله خود خودشه  

هی میگفت:

 میروم با ره خویش

 سر فرو چهره به هم با کسم کاری نیست

 سد چه بندی به رهم

 

بقیه شعر را بلد نیست اما چقدر دوسش داره ؛ خسته اس ؛ از همه  و نمیدونه این همه را چجوری بگه تا همه باور کنن که منظورش از همه واقعا همه اس . که اون من وجودش حالیش بشه بیشتر از همه از خودش . اون نمیتونه بیخال بقیه بشه نمیتونه اونجوری که میخاد زندگی کنه اخه به این اعتقاد داره که هیچی مطلق نیست به این که یه وقتایی اونجوری که میخای نیست به اینکه باید ادمای دور و برتو قبول کنی و باور کنی که هستن و رو تو تاثیر میزارن به اینکه باید به اونا و دنیاهاشون احترام بزاری و پا رو دم کسی نزاری ؛ اگه یه نفر پا رو دمت گذاشت برگردی و با یه لبخند بگی ببخشین که کف پات دمی شد!!! قبول کرده یه وقتایی جوش میاره و راحت به خودش میگه اشکال نداره حق داشتی ؛ وقتی سوتی میده میگه فدای سرت ؛ کی به کیه

 

یه جاهای فدای ارزو های این و اون میشه و با خودش جنگ و دعوا . وقتی دعواش بالا میگیره به خودش میگه عشقم کشید ، دلم خواست ، اینجوری ترجیح دادم . این حرفا تو قانون جزیره یعنی خفه شو یعنی یه چیز بالاتر از قانون که جزیره با همه ادعای دموکراسی بهش عمل میکنه.

 

فقط بگم داره له میشه ! چقدر حقیر اما این حرف اونا ناراحت نمیکه اون حقارت خودش را هم قبول داره فقط مقدارش را نمیدونه ، همش داره تو خودش دنبال کلید Reset میگرده هی چشماشو میبنده و باز میکنه ، میبنده و باز میکنه ، ..... تا شاید Reset  بشه اما این لعنتی از ویندوز هم بد تره . به خودش میگه ظاهرا تنها راهش اینه که Shutdown  بشه !. یکم ازش میترسه و یکم ....

 

بگذریم فعلا که شبا Hibernate میشه و صبح ساعت 6:10  روز از نو روزی از نو، خواب الود و خسته از این همه پروسس در حال اجرا که هر کدومش خدا تا نخ داره بدون اینکه یکدومشون تموم بشه . دیگه نه به خودش نه به زمونه و نه به .... فهش نمیده .مثل گوسفند رام و اروم میره یه ابی به روش میزنه ، لباس میپوشه و کیفش را برمیداره ؛ سوال مسخره تکراری هر روز صبح را میپرسه "کاری ندارین؟؟؟؟" و همینطور که از در میره بیرون منتظره مادرش بگه "نه" در را میبنده .

6-5 دقیقه دیگه سرویس سفید تو تاریکی دم صبح پیداش میشه و یه راست میره سمت صندلی کنار یخچال کنار شیشه میشینه و صندلی را تا اخر میخابونه ؛ پرده رامیکشه و دوباره Hibernate میشه

چه نظمی ؛ چه زندگی ایده الی نه؟؟؟ با تمام این حرفا خدا را شکر میکنه .درستش هم همینه . اخه این جور زندگی ارزوی خیلی هاس و اون ارزو نکرده بهش رسیده اما اینو جدی میگم که واقعا خدا را شکر میکنه دلیلش را هم خودش میدونه