جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

سلام
اولا امیدوارم که برای اینکه یه نفر خوشش بیاد این پستم طولانی بشه، اخه همش میگه کم مینویسم، ظاهرا این بنده خدا با پر چونگی من حال میکه .....
بگذریم ، من معمولا پستهایی که میفرستم چند روز بعد میخونم که یادم رفته باشه ، از این کار خیلی خوشم میاد ، یه جورایی حس میکنم که دارم نوشته های یه اشنا را می خونم
امشب داشتم برای اولین بار پست قبلی را میخوندم ، دلم آب شد ، جدی عجب زندگی توپیه نه ، بدور از نگرانی ، بدون اثار سوء زندگی به زنا ، میدونین زن جماعت هرچی که خوب باشه ، هرچی باعث تسکین باشه اما باز یه وقتایی تحملش سخت میشه ، حتی اگه مادر ادم باشه ...........
باشه بابا خانوما ترش نکنن ، اخم نکنن ، ما تسلیم ، منظورم وقتایی که زنا بیخود و بیهوده مثل همیشه نگرانن ، یا برای چیزایی که ادم حالشو نداره غر میزنن ، البته اینم بگم که مردا هم خیلی وقتا حوصله ادما سر می برن ، برا همینه که جزیره مدینه فاضله من شده !!!! یا یه خونه مجردی و تنهایی مطلق ....
بگذریم با تمام این حرفایی که ما مردا میزنیم و قمپز ( املاش درسته؟) در میکنیم ، یا با تمام حرفایی که زنا میزنن و مخصوصا یاوه گویی های این فیمنیست ها ، اخرش ادما برای تنهایی ساخته نشدن ، اونایی که عشقشو دارن مثل من ادم نیستن!!!!!( سوء استفاده نکنینا)

امشب از دست یکی از دوستام یکم دلگیر شدم،‌ نمیدونم چرا تازگی ها اینقدر حساس شدم ، رفته بودم بهش سر بزنم اما اولش یه برخوردی کرد ( البته از رو شوخی)‌ که داشتم بر می گشتم برم ، ولی نرفتم ، اونم ماچم کرد و من خر شدم...

یه جریانی را بهم گفت که ، از اونجا که نتونستم حضمش کنم دارم سعی میکنم فراموشش کنم ، اما نمیدونم ، ما که نفهمیدم وسط این دنیای به این بزرگی خودمون باشیم ، یا چیزی که مردم میخوان یا فکر میکنن ، بعضی وقتا نمیفهمم که چرا باید یه کارایی را بکنم یا نکنم ،‌ نمیفهمم چرا بعضی ها ...
نمیدونم چی میخاستم بگم ، یادم رفت ، اما من دلم نمیخاد یه حرفایی را بزنم ، حتی اگه حق با من باشه ، حتی اگه طرفم خیلی خودخواهی و زیاده خواهی کنه...

اما یه سوال ، اگه یه روز یه نفر ازتون چیزی خواست که مطابق میل شما نبود و برای اون احترام زیادی قائل بودین و نمی خواستین احساس و غرورش را جریه دار کنین و تو موقعیت مناسبی برای جواب دادن نبودین و اصولا روش خواستن اون با روش مورد علاقه شما تفاوت زیادی داشت و ... و ازتون یه جواب مطلق ، محکم ، قاطع ، سریع ، و البته مثبت و مطابق میل خودش ( با خودخواهی اشکار و کمی ازار دهنده) بخواد و اصرار بکنه اون وقت چه عکس العملی نشون میدین
تازه اگه از تمام تکنیک های گفتاری و رفتاری تو برخورد با شما استفاده کنه  ، اگه چیزایی بپرسه که دلتون نخواد بگین ولی بازم اصرار کنه ، اگه از طرف تون تصمیم بگیره و ...................
راستی باید چیکار کرد
راستی اینکه تو اون چیزی نیستی که بقیه فکر میکردن ، اگه بقیه اشتباه میکنن ، اگه شبیه آرزوهای بقیه باشی ، اگه فقط شبیه باشی اما اون نباشی ، اگه تو هم ......
باید چیکار کنی ، تو این دوره زمونه که انگ بدنامی و بی ابرویی به راحتی چسبیدن ادامس به لباس ، به ادم میچسبه و به همون سختی کندن ادامس از لباس و حتی خیلی سخت تر از خاطره بی ارزش جامعه پاک میشه ، باور کردن این همه ادعا وصداقت تو عشقا سخت شده ، تو این دوره زمونه که اگه عشقی واقعی باشه ، سزاش جدایی و نرسیدنه ، تو زمونه ای که رسیدن و بودن رنگ عشقه خاکستری و بی رنگ میکنه ، ادعای عاشقی چه کار سختیه ، و چه لذتی داره اگه به کسی بگی دوسش داری و از ته دلت بدونی راست میگی ، چه حرمتی داره وقتیکه بگی دوست داری و قدر و اندازش را بدونی ، حتی اگه دوست داشتنت به شهوت یه بوسه باشه ، مهم اینه که دروغ نگی ، چقدر عزیزه اون لحظه که بدونی دلت چقدر دنبال دل یکی دیگس

بگذریم ، محرم اومد ، اینم یه خاطره دیگه مثل بقیه خاطره هاس ، روزا و شبای خوشی که منو سعید بیرون حلقه (گل) های سینه زنی تو مسجد جامع میاستادیم چون اون جور سینه زنی را بلد نبودیم ، یاد اون شب که منو رضا و چند نفر دیگه یه گل کوچیک درست کردیم و چه حالی کردیم ، یادش بخیر وقتایی که رضا تو زنجیر مردای سینه زن میرفت و بعد برای منو سعید جا باز میکرد ...
نمیدونم سینه زنی جنوبی ها را دیدین یا نه؟؟ یه نفر اون وسط نوحه میخونه و بقیه دورش حلقه (گل) میزنن ، اون میخونه و بقیه دورش میگردنو سینه میزنن ، رسم سختیه ، کلی قانون و قاعده داره ، حرکت دست و پا و نفس کشیدنو و همه چی رو نظم و قاعده اس ، ولی بازم هرکس سبک خودشو تو سینه زنی داره ، رضا خیلی متین سینه میزند ، نه غلو میکرد نه بیخود خودشو داغون میکرد ، با صدایی که اگه دقت کنم تو گوشمه اروم با حسین فخری میخوند و سینه میزد ، یادمه اوایلی که باهاش اشنا شده بودم ، خوب من کوچیک تر بود ، و اون معلم من بود ، تو اون سن و سال که ادم دلش میخاد با بزرگترا هم کلام بشه ، مخصوصا با معلمش یادمه اولی عاشورایی را که من شاگرد رضا بودم و اون معلم من ، اون شب کلی ذوق میکردم که با رضا صحبت میکنم و خیلی پیشش بودم ...
رضا یاد اون شبا ، یاد مسجد جامع و حسینیه چهار یک ، یاد مسجد بوشهری ها ، یاد حرفای تمام نشدنی منو تو ..... ، یادش بخیر ، رضا کاش بودی خیلی بهت نیاز دارم ، بابا رفیق ، داداش ، برادر ، دوست ، معلم ، با مرام با معرفت ، جدی جدی رفتی ، حتی تو خوابم هم نمیای ، میدونم رفیق خوبی نبودم ، باور کن یه حرفایی هست که فقط گوش تو محرم شنیدنشه ، مسافر سفرت به سلامت ، التماس دعا ، خیر پیش ، تا ببینیم کی همسفر سفرت میشم...

اره اینم قصه محرم و منو رضا و هزار تا خاطره ، حس میکنم تمام خاطره هام داره پاک میشه ، من تو دنیای منطقی ، مطلق و صادق کامپیوتر ،‌ تو دنیای پر از نفرت و کینه و عشق و دروغ و صد رنگی و خستگی و دود و لجن و مدرن و پر زرق برق و رنگ پریده و شهوت امروز و تو جزیره ساده و ساکت و تنها و مرده جزیره گم شدم
این وسط هر کسی از ذن خود شد یار من .... ولی من هنوز زنده ام بدون نفرت ، بدون عشق و البته با یه نور امید که هنوز سوسو میزنه ، تا ببینیم کجا و کی


شب خوش

هی

هی پسر چته !؟ معلومه چه مرگت شده دوباره مثل سگ پاچه میگیری ، حتی پاچه خودتم میگیری، هی ، هی اروم ، اروم تر ، اروم تر...... یه نفس عمیق بکش ، نننننننه نه ،‌ آه نه ، نفس عمیق ، یکی دیگه ، دوباره.....
حالا چرا سلام نمیکنی ، اه چقدر سر خودت داد میزنی ، لعنتی اروم باش ، چیزی نشده هنوزم مثل همیشه س ، قول میدم هیچی نیست فقط اروم باش......

دوباره دوتا کفه ترازوی جزیره خورده به هم ، خبری از تعادل و ارامش نیست ، از اون روزا که یه تنه و یخورده تکون خوردن همه چیز را به هم میریزه ، شاید حق با من باشه ، حس میکنم دارم بخاطر هیچی ،‌ بخاطر هیچکس کلی فشار تحمل میکنم ، دلم لک زده برا یه زندگی اروم ، یه زندگی کارمندی ، صبح تو راه کارت تو سرویس یه خواب کوچولو ، یه کار سبک و بدون فکر ، بعد ناهار و وقت کشی و دوباره تو راه برگشت یه چرت کوچیک دیگه ،‌ بیای تو خونه ای که هیچ کس نباشه که نگرانت بشه ، لباست را بکنی فوقش با یه رکابی و یه شرتک رو کاناپه ولو شی ، کنترل اون جعبه سیاه یا شاید نقره ای نفرت انگیز را بگیری تو دستت و کلی بهش ور بری و بعد همینطوری عشقی روشنش کنی ، بعدش کلی فش و دری وری بکشی به اول تا آخر دنیا و مملکت و برنامه های مسخره تلوزیون و خاموشش کنی ، وای فکر کنم یه چرت دیگه بچسبه ، بعد .......
باحاله نه ، درسته که اهل اینجور زندگی نیستم اما خوب بدم هم نمیاد ، اصلا از ادمای این تیپی خوشم میاد

بی تو مهتاب

سلام

حدودای خرداد یا تیر ۷۶ بود که داشتیم از خرمشهر کوچ میکردیم بیایم اصفهان ، شب بود ، من بودم با رضا و علی ، تو کوچه پشت خونه ما اون شب شب اخری بود که رفتیم با مسجد جامع و تمام بچه های باصفاش خداحافظی کردیم و با هم بر میگشتیم

چه شبی بود ،‌ اون موقع شاید فکر میکردم که دیگه کمتر رضا را ببینم یا همونطوری که دیگه هیچ وقت علی را ندیدم رضا را هم نبینم
اما رضا با معرفت تر از اینا بود که بشه ندیدش یا فراموشش کرد،اون شب فکر نمیکردم اینطوری رضا را نبینم ، خدا رحمتش کنه.....
اون شب رضا یه شعری خوند برام که بار اول بود میشنیدم ، اون شعر را خوند تا برام خاطره بسازه ، امشب داشتم یه وبلاگ باحال میخوندم به اسم اورنوس این شعر را اونجا دیدم جالب اینه که نویسنده گفته بود:

"اینم یه شعره که من یه دنیا خاطره خوب ازش دارم ، هر وقت میخونمش یه جورایی کلی خاطره شیرین تو ذهنم زنده میشه ، از اونی که بود ، اما حالا دیگه بین ما نیست، یکی که یه دنیا دوسش داشتم ............"

یاد خودم افتاد ، یاد اون شب و یاد اینکه رضا هم کلی خاطره با این شعر داشت، یاد خودم افتادم که منم با این خاطره دارم اونم خیلی زیاد.
امشب بازم یه نفر را از خودم رنجوندم و بازم مثل همیشه اون از من معذرت خواهی کرد ،‌ هر چند که همه را نباید یه چشم دید ، اما چاره چیه مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید میترسه!!!
اینم شده قصه ما ،روازی سختیه ، کاش رضا بودش ، بهش نیاز دارم ....

من ادم ملاحضه کاری هستم ، روازیی که نوبت جوونی و جاهلی بود ، اون روزا که کپک همه خروس میخوند ، سر کردم تو خودم و کامپیوتر و به مشت کتاب بیخود ،یه بچه مثبت و سر به زیر که خیلی چیزا دلش میخواست ،َ خیلی چیزا را میتونست با یه دست دراز کردن به دست بیاره ، حالا یا از تنبلی و بی عرضگیش یا از سر سادگی و سر بزیری یا بخاطر نون حلال و شیر پاک مادرش ، دستش را کرد تو جیبش و سرش را انداخت پایین و چشماش را بست....
 گذشت گذشت تا یه روز منم با تمام ادعام ... بگذریم این مهم نیست
تو تمام دوران جوونی که حالا با ۲۵ سال عمر بی حاصل فکر میکنم خیلی وقته از بهار و خزونش گذشته ، حتی حالا و همیشه حواسم بود که پا رو دم کسی نگذارم ، تنم به تن کسی نخوره و آب تو دل دور و بریام تکون ندم ، از مادیات و فیزیک که بگذریم به احساس و غرور و حتی خود خواهی بچه گانه و گاهی احمقانه هر کی و هر چی دورم بود احترام گذاشتم ، حداقل سعی کردم ، خیلی جاها به خودم ظلم کردم یه جاهایی خودم دلم به حال خودم سوخت و کسی اب تو دلش تکون نخورد ، یه روزایی ....
اره به خودم سخت گرفتم تا به اینجا که امروز هستم نرسم ، البته خیلی وقت پیشا به اینجا رسیدم اون روزی که .... خیلی بده نه؟؟؟
امروز اگه جلو اینه بایستم یه پسر نیمه کچل میبینم که خنده هاش عادته و از سر لودگی یا به قول خودم دلقک بازی کاری که خیلی دوست دارم ، نمیگم بازنده اس اما برنده هم نیست...
یه ادمی که نتیجه تمام مراقبت هاش انگ دو رویی و خودخواهی و بی معرفتی و نامردی شد.

نمیدونم اشتباه من کجا بود و کجاست ، طبق فرضیه خودم من باید یه چیزی را بفهمم که نمی فهمم ، پس زمونه داری با خشونت و بی رحمی مجبورم میکنه که عرض بشم ، فقط کاش میدونستم که باید چطوری بشم!!!!
اما ظاهرا باید تاوان یه چیزی را پس بدم ، یه زندگی بی عشق ، سرد و کسل ،‌ با یه دنیا خستگی بی دلیل...
بگذریم چقدر ور زدم راستی اون شعره که گفتم اینه ، باحاله نه؟؟؟؟

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خللوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به سنگ زدی من رمیدم نه گسستم
بازگفتم که نتو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامناندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم ...ـ
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...

یا حق

هرچه گشتیم در این شهر...

سلام
بالاخره امتحانام تموم شد ، مسخرس ولی اینقدر که تموم شدنش برام مهم بود ، خوب و بدش مهم نیست.امشب دلم میخاد رضا بودش یه حرفایی دارم که فقط به رضا میشه گفت ، وقتی دور برت خیلی شلوغه شاید بفهمی که خیلی تنهایی ، انقدر که نمیتونی حرفی بزنی ، هر چی هم که بخای و سعی کنی بازم نمیتونی ، باور کن دارم به این تنهایی عادت میکنم ، مثل عادت کردنی که خودم کردم ... کاش رضا پیشم بود ، گرچه تو این حال خراب حال حرف زدن و شنیدن را ندارم اما فکر میکنم ....
بگذریم اینجا بدجوری غریبی میکنم ، دلم میخاد برم یه جای دیگه شاید یه وبلاگ دیگه ، یا هیچ جای دیگه ، یه جا که بتونم هرچی دلم میخاد بگم ، حتی فحش بدم ، هرچی دنبال یه اسم گشتم که حال امروزم را تعریف کنه چیزی پیدا کردم ، خلاصه اینکه سفر نزدیکه....
البته اینجا را به خاطر اسمش هم که شده حفظ میکنم ، نمیدونم شایدم هیچ کاری نکردم.
امروز حس بدی داشتم ، مخصوصا بعد از تلفن سعید ، اما خوب این روزا هم میگذره ، خوبیش اینه که میگذره ، یه چیزایی تو ذهنم بال بال میزنن که بهشون فرصت و بال پرواز نمیدم ، از این حالت سرکوب خوشم میاد ، حال میکنم اینم یه جور خود کشیه!!!!!
راستی چقدر بدم میاد که در مورد مطالب وبلاگم بخام با اشنا ها صحبت کنم ، دلم میخاد وبلاگم مخصوص خودم ، قلمرو خودم ، مال خودم باشه ، اصلا برای همین دارم میکوچم...

احساس میکنم وسط بازی زمونه و این و اون بین ، حوس و عشق و احساس و ارزو و اشتباه و.... بقیه اثیرم ، من از این دنیا فقط سهم خودم را میخام ، اصلا سهم خودم را نخواستم ، فقط از این دنیا یه خواب اروم میخام ، یه ... نمیدونم چی میخام ، که چشمم را ببندم و وقتی نفس میکشم ، نفسم تنگ نشه و آه نشه...


از کسی دلگیر نیستم ، حتی ازاین استادا و پرسنل احمق دانشگاه ، اما دلم گرفته مثل اسمون برفی امشب، راستی چه برف قشنگی میاد امشب ، حیف که فردا زیر ارابه زندگی ، تمام سفیدیش به کثافت کشیده میشه ، از برف کثیف خیلی بدم میاد نه بخاطر زشتیش چون پاکی و سادگیش زود از بین میره اما برفی که تو بیابون بیاد همیشه سفیده انگار که رنگ رنگ شهر و شهر نشینا ، ننگ زشتی به برفای خیابونای شهر میزنه ،

خیلی خوابم میاد ، واقعا چیزی بهتر از خواب هم هست؟ یه نظرم اگر مرگ عاقبت نداشت به قولی پل نبود خیلی از خواب بهتر بود ، حتی اگر اینقدر ترسناک باشه

فعلا ما رفته شدیم