جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

من زنده ام

سلام
بعد از نزدیک دو ماه بر میگردم و دوباره شروع میکنم به سفید نوشتن رو صفحه سیاه این وبلاگ سوت کور ، هر چند ظاهرا تو این مدتی که نوشتن کم اورده بود و منا تسکین نمیداد دوستایی بودن که اینجا سر زدن ،‌ از همه ممنونم حتی از مریم ناشناس که مثل همیشه چراغ خاموش میاد و میره!! (نه جانم نه غرق شده ام نه مردم و نه خشک شدم فقط مجبور بودم ساکت باشم چون نوشتن اینجا ارومم نمیکرد( اما خوشحال شدم که فهمیدم بهم سر زدی)).

اره امروز ۲ تا پست دادم البته اولی مربوط به دیروزبعد الظهر که تو شرکت یهو هوس کردم که خودکار دستم بگیرم و سررسیدم را سیاه کنم ، بعضی وقتا پیش میاد اما اکثرا این جور نوشته ها را میندازم دور ، اینبار از دستم در رفت

میدونین دیشب شب بدی بود پر از بد گمانی ،‌ وقتایی که اینطور میشم خیلی از خودم بدم میاد اما حالا یکم بهترم امیدوارم اونطوری که من دیشب فکر میکردم نباشه ، حتی شبیه هم نباشه بازم از همه ممنونم خوش باشین ،‌ ما که خوشیم دلتون آب

حق؟

گاهی ارزو میکنی که ای کاش شروع نکرده بودی ، یا شاید هرگز شروع نشده بود ، گهگاه از یک شروع خسته میشوی ، دلگیر می شوی و فشاری روی سینه حس می کنی سر بر میز کامپوتر ، همدم قدیمی ات می گذاری و در پیچ وخم موسیقی گم می شوی گرچه از مدرن تاکینک و حرفاهیش چیزی سر در نمی اوری
دست از کار میکشی ،‌ از همدم و مفر همیشگی دست میکشی ، دست را ستون پیشانی کرده ای و قلم به دست می نویسی ،‌ خسته ای انگار تمام سیاه نوشته هایت فریاد خستگی سر میدهند‌ ، خنده دیگران را فقط میشنوی و شریک خنده هاشان نمی شوی ، ریتم تند موسیقی جنبشی در تو ایجاد نمی کند.
آری دل تنگی ، از هر چه هست ، از فرار نا تمام ، خستگی های تکراری ، از انها که خود را مرهم و محرم همه خستگی هایت میدانند ....
تو مقصری در پیشگاه وجدان خرده گیرت سرخورده و شکسته ، سر افکنده زانو زده ای ،‌ دعا میکنی خدایا آخر و عاقبت را ختم به خیر کن ، بار اول نیست که می خواهی خرابکاریت را لاپوشانی کند ، در دل از خود می پرسی یعنی اینبار هم همه چیز خوب تمام خواهد شد ،‌ یعنی فراموش خواهد کرد؟ زخم دلش مرهم خواهد یافت ؟
به غروری که در برابرت شکسته به عشقی که پیش کشت کرده احترام و تعظیم می کنی و در خیال در آغوشش می کشی و می گویی متاسفم ، اگر بد کردم ، بد نخواستم حتی اگر بد باشم.
آرزو میکنی با لبخندی بدرقه ات کند بر می گردی در خیالت گم میشوی ، در جاده غبار گرفته زندگی بی چراغت .
راستی یک مرتبه بر میگردی مات نگاهش میکنی تا اشکهایش را نبینی ،‌ می ایستی و چشم هایت را می بندی خوشبختی آرزو میکنی ، به طبیعت به تقدیر ، به همه چیز میگویی کاری که من نکردم شما تمام کنید ، خوشبختی سزای قلب پاک اوست ، سر به زیر می اندازی و اینبار بدون بازگشت می روی....
دیگر همه میدانند مسافری ، مقصدت را خودت هم نمیدانی اما میدانم که با امروزت خداحافظی خواهی کرد چه اگر باشی یا نباشی ، نمیدانم تا کی دل در گرو داری اما رفتن تنها راهیست که هست
می ماند یک سوال در ذهنت که بارها درخود تکرار میکنی : ایا خود خواهی حق من است؟