جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

چند کلام حرف ...

سلام به همه
حالا ساعت ۱۰:۱۲  شبه (به وقت کامپیوتر من) و من یک ساعتی هست که اومدم خونه(امشب معجزه شده ).دیشب دوباره حالم بد شده بود و یکم کسالت دارم اما چیز مهمی نیست خوب می شم.

چند روزی از مصیبت بم گذشته و کار وارد مرحله جدیدی شده ، میدونین خیلی حالم گرفته رفتم بعنوان نیرو داوطلب ثبت نام کردم که برم اما خوب ظاهرا دیگه نیاز به کمک نیست و بدتر از همه اینکه گفتن اگه نیرو بخوان نیروی اموزش دیده میبرن.به هر حال ما که لایق نبودیم خدا از اونایی که رفتن قبول کنه.ولی خیلی ضد خوردم.

بگذریم هنوز مشغول فکر کردنم که بتونم شرایط و اوضاع زندگیم را تجزیه تحلیل کنم اما تا حالا نتونستم ، این عقل نامرد هم که اصلا با ما راه نمیاد همون موقع که کارش درام خودش را میزنه کوچه علی چپ ، برا همه شده نه نه و برا ما زن بابا. نمیدونم ، اینم یه جوریشه دیگه.

فکر کنم که دارم به یک نتایجی میرسم ، نتایجی که خیلی امیدوار کننده نیست یه جورایی حس میکنم که باید یکمی بیشتر به خودم فرصت بدم ، من به یک اتفاق ، یه تصادف یا شاید یه تکون شدید نمیدنم به یه شک نیاز دارم، شاید هم نه به هیچ چی نیاز ندارم ولی به یک نتیجه نه چندان جالب رسیدم (انگار برای گل شدن هنوز هوا اماده نیست) .....

راستی شما که این دری وری ها را میخونین حدث میزنین که من درام درباره چی حرف میزنم ، اصلا این وبلاگ چه صیغه ای ، شاید اینم مثل کرم چته که چند وقتی ما را گرفته بود اما حالا دیگه تقریبا نزدیک هشت ساعت در روز اون لاین هستم و هیچ کس بهم نمیگه خرت به چند من ؟؟؟؟ فقط شبا میام بالا و با سعید یکم میچتم و بعد لالا.احتمالا اینم مثل چت میشه و چند وقت دیگه از سرم میافته .

برای امشب بسه برین بخوابین شب خوش

من و باران

سلام حالا ساعت کامپیوتر من ۱:۰۵ نیمه شب را نشون میده و بارون نسبتا تندی در حال باریدنه
هنوز خیلی ها زیر اوار های بم موندن و من تنها کاری که کردم اینه که افسوس خوردم و اه کشیدم ، خیلی مسخرس نه؟

امروز برام یه روز عجیبه یه نفر یه چیزی بهم گفته که مجبور شدم فکر کنم راستش از این که خواب زمستونیم (اونم زمستون قطبی یا حتی بدتر) به هم خورده خیلی رازی نیستم الان دوست نداشتم زیاد فکر کنم اما خوب نشد......
در هر حال ادم بعضی وقتها باید به حادثه ها و اتفاقاتی که اطرافش میافته فکر کنه اینم یکی از اون مورداس و من موندم که چی کار کنم ، میدونین من همیشه در معرض برداشت های غلط از رفتارم هستم این بنده خدا می گفت تقصیر خودمه اما من فقط سعی میکنم که خودم باشم نه کمتر نه بیشتر ، اینه که همیشه باید برای اینو اون توضیح بدم که بابا من هدفم اینه فکرم اینه اخرشم که هیچی به هیچی، هر کی هرچی که دوست داره تعبیر میکنه .به قول اون شعر که میگه :
هر کسی از ذن خود شد یار من
 وز درون من نجست اسرار من

حالا شده نقل کار ما ،البته این مورد را احساس کرده بودم ولی نمیخاستم همچین چیزی را زمینه سازی کنم و صرفا سرم به کار خودم بود ..
در هر حال ادم یه روزی باید به یه چیزایی فکر کنه شاید امروز هم نوبت منه اما اصلا تمرکز ندارم و نمی تونم زیاد بهش فکر کنم ، همچین احساس میکنم که وضعیت خوبی ندارم دلم میخاد که تو یه شرایط بهتری و با یک ارامش کامل به قضیه فکر کنم خلاصه شرایط زیاد بر وفق مراد نیست

لالا دارم برم بخابم شما هم همین کار را بکننین!!!!

حالم بد جور گرفته

سلام
راستش اصلا حال ور زدن نداردم تقریبا یکی دو ساعت هست که فهمیدم فاجعه ای که تو بم اتفاق افتاده چقدر فجیع بوده وقتی بهش فکر میکنم بدجور حالم میگره
حالا ساعت کامپیوتر من ۱۲:۲۱ شب را نشون میده و خیلی از هم وطن های ما زیر اوار گیر کردن خیلی های دیگه دارن سعی میکنن که بهشون کمک کنن ، خیلی ها مثل من دوست دارن یه کاری بکنن اما نمیدونن که چی کار میشه کرد، خیلی ها هم شاید حتی هنوز نفهمیدن(مثل چند ساعت پیش من)

اه لعنت به این شانس ، خون هم نمیتونم بدم .....
باور کنین دلم میخاد بتونم یه کاری بکنم ، مثلا برم بم ، اما کمک های اولیه هم بلد نیستم .
چند وقت پیش با خانواده رفته بودیم پل زمان خان (نزدیکای شهرکرد) اون روز دو تا خواهر افتاده بودن تو اب و من چون شنا کردن و کمک های اولیه بلد نیستم فقط تونستم براشون دعا کنم (اون روز، روز تولد حضرت علی (روز پدر) بود) خلاصه یک نفر پرید و درشون اورد و نجاتشون داد البته خیلی حالشون خراب بود و بعدها فهمیدم که یکی از اونها مرده (خواهر بزرگتر که برای کمک به خواهر کوچیکتر رفته بود)
در هر حال اون روز به خودم گفتم حتما میرم شنا و کمک های اولیه را یاد میگیرم اما نه وقتش را داشتم نه حمتش را، امروز هم خیلی  دارم حسرت میخورم
در کل برای تموم اونایی که حالا زیر اوار ها موندن و دارن خدا خدا میکنن ، از ته قلبم ارزوی نجات و رهایی را دارم ، البته اونهایی هم که امشب دارن اولین شب زندگی بعد از مرگ را تجربه میکنن ، برا اونا هم ارزوی امرزش و سعادت اخروی میکنم
جدا که خدا اخر و عاقبت همه ما را ختم به خیر کنه !!! ( انشاء ا...)
در کل تنها کاری که میتونم بکنم اینه که به نشان هم دردی هدر وبلاگم را تیره کنم

فعلا بای و یا حق

مجهول ماندن

سلام
چند وقت پیش در ادامه سفر های اکتشافی و وبگردی به یه سایت جالب رسیدم به اسم سیاه سفید ، مطالب خوبی داشت از جمله یه مطلب درباره دکتر شریعتی که خوشم اومد یه چیزی گفته بود که امشب شده مورد بحث من میخام حرفش را ربط بدم به این قضیه وبلاگ نویسی ما خلق ا...
راستی از خودتون پرسیدین که این دیگه چه کرمیه اخه این درد دلها به درد کی میخوره اصلا کیلویی چند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- مجهول ماندن رنج بزرگ روح آدمی است.
- حتی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش نمی خواهد مجهول بماند مجهول ماندن است که احساس تنهایی را پدید می آورد و دردبیگانگی و غربت را.(و شاید جزیره را)

اینا را دکتر گفته بود ، حالا حرف من اینه : ایا این وبلاگ نویسی و اینکه یه نفر بیاد و یه ریز از خودش تعریف کنه اینکه بیاد قصه زندگیش را بگه و اینکه نظرش را بده وقتی کسی ازش نپرسیده .........
همه این کارها که ماها تو وبلاگامون میکنیم به این حرف دکتر ربطی نداره ؟؟؟؟  اون وقت این امار عجیبی که ما را در رتبه هایی اول تو دنیا قرار میده، اونا چی ، تکلیف اونا چیه ؟
یعنی ما ها مجهول موندیم ؟ یعنی ما غریبیم ؟
من شاید جواب خودم را گرفته باشم نمیدونم که حرفم را فهمیدین یا نه اما من فکر میکنم میدونم چرا جزیره شدم .اما من این غریبی را دوست دارم.
من نشانی های خود را میدهم
                                          یک نفر باید مرا پیدا کند
یک نفر باید که با طوفان عشق
                                          برکه ای خشکیده را دریا کند.

یا حق ، (زت زیاد)

دلقک

سلام

داشتم یه وبلاگ میخوندم که یاد یه قصه با حال افتادم که بعضی وقتا یادم میاد و ....

این قصه یه روزی از روزای خدا اون موقع ها که اصلا حال خوبی نداشتم ، فکر کنم نزدیکای عید تو میدون امام یکی از اون هنرمندایی که داشتن تاتر خیابانی اجرا میکردن داد دست من یادمه که اون روز هم اصلا اوضام خوب نبود پکر و خسته و در به داغون ....
اره قصه از این قرار بود که یه روز یه اقایی میره پیش یه روانپزشک و شروع میکنه به نالیدم که خیلی خرابم و داغونم و .........
دکتره خوب گوش میکنه و بعد میگه ببین دوست من ، من هم مثل تو چند وقت پیش خیلی از لحاظ روحی خراب بودم و هر کاری هم که میکردم راهی براش پیدا نمیکردم
تا اینکه یه روز یه اعلامیه تو شهر دیدم که یک سیرک داره میاد و برنامه اجرا میکنه ، خلاصه اینکه تو اون سیرک یه دلقکی بود که وقتی من کاراش را میدیدم حسابی از ته دل خندیدم ، چیزی که خیلی وقت بود بهش نیاز داشتم و تنها تجویز من به تو اینه که بری به سیرک و .....
اون اقا یه اهی از ته دل کشید و رو به دکتر گفت :
اقای دکتر اون دلقک منم !!!...
اخر قصه ننوشته بود که دلقک بعدش چی گفت ولی من میگم که دلقک سرش را انداخت پایین و اروم اومد بیرون ، توی راه که داشت بی هدف قدم میزد به این فکر میکرد که بیماری روحیش علاجی نداره و شاید هم خوشحال بود ....................

نمیدونم که نظرتون درباره این قصه چیه اما من بدجوری عاشق این تیپ ادما هستم ، از محمد اصفهانی هم خوشم نمیاد اما به نظر من هرچند که همه میگن البوم دلقکش خیلی مسخره و اشغاله اما بهترین کارشه !!!!!
شاید برای امشب بس باشه پس فعلا ما رفتیم......