حرفی برای گفتن ندارم ، فقط خیلی ناراحتم ، حس میکنم مدیونم بیام اینجا و بگم خیلی ناراحتم ، یعنی اخره خط کجاس ، نکنه خیلی دور باشه
مسخرس نه ، میدونم
بودن یا نبودن مساله این نیست ، وسوسه اینست
سلام
همیشه از اینکه بیام اینجا و بنویسم سلام و شروع کنم به وراجی یه جوریم میشه ، اما عادته دیگه ، اینطوری شاید بقیه بدونن که جزیره با کسی جز خودش سر جنگ نداره و دست دوستی به سمت همه دراز کرده
سه شنبه گذشته بعد از کلی اینور و اونور کردن با هزار بدبختی یه بلیط قطار به بندر گیرم اومد البته اول رفتم سیرجان و بعد رفتم بندر، در کل با نزدیک چهار ساعت تاخیر رسیدم بندر ، از ایستگاه که اومدم بیرون سه سوت تاکسی و خونه رضا ....
حس بدی بود انگار باید باور کرد که دیگه رضا بین ما نیست، راستش اون همه پارچه نوشته سیاد رو دیوار خونشون جای شکی برای ادم باقی نمی زاره ، اینم قسمت ما بود اولین سفر من به بندر هم اینطوری بود دیگه ، امین داداش رضا دم در دیدم ، همدیگه را بقل کردیم و بغضم ترکید ، خستگی و شکستگی رو تو بقلم حس میکردم ، وقتی بابای رضا اومد و اونو بقل کردم برای اولین بار یه کمر شکسته را لمس میکردم ، راستش دلم میخاست همونطوری که نشسته بودم دم در و گریه میکردم به حال خودم ولم میکردم ، دیدن عکس رفیق روزای تلخ و شیرین روی اعلامیه فوت سخته ، خیلی سخته ، نگاه رضا از تو عکسش هم نافذ و گیراست.
چهلم رضا بود و خوب دیگه تا چهلم سنگ قبر را هم نصب کرده بودن وقتی رسیدم بهشت زهرای بندر زنا زودتر دور قبر را گرفته بودن ، یه گوشه خلوت پشت ماشینا جای امنی بود برا خلوت کردن ، اما وقتی که زنا ( بجز مادر رضا که فکر کنم انقدر حالش بد بود که حتی منو ندید) دور قبرسبز رنگ رضا خلوت کردن من کنار رضا نشسته بودم راستش به قبرش ضربه نزدم اخه رضا اونجا بود کنار ما شایدم کنار من ، میدونم اگه زنده بود کنار من بود تا غریبی نکنم ، اره یه قبر که ۳۰ سانتی از زمین بلند تر بود و با گرانیت سبز سنگش کردن عکس رضا گوشه راست حک شده ، داشتم فاتحه میدادم که یدفعه زیر گلهای روی قبر یه کلمه اشنا خوندم !!! مسافر !!!!
اره شعر خودش بود همون شعری که چند وقت پیش داشت برام میخوند و من تایپ میکردم تا بزارم گوشه وبلاگش ، صداش تو گوشمه " و من مسافرم ..... "
حجله قشنگی براش درست کردن ، عروسش را هم ....
بگذریم ، از سر خاک برگشتم و سوار اتوبوس شدم و دوباره با نزدیک ۵ ساعت تاخیر رسیدم اصفهان ، اومدم خونه تا فراموش کنم ، نه رضا را ، افسوس نبودن رضا را ، به نظرتون میشه؟؟؟
اصلا یادم رفت بگم غریبه کیه ؟
خوب منم دیگه ، من یه غریبم که خودم را اشنا میدونم ، یه ادم فوضول سر خود معطل که تو هم نمیتونی تحملش کنی ، حتی اگه عاشقم باشی ، یه جایی ایستادم که فکر میکنم زندگی خیلی ها تکرار سرنوشتیه که من تجربش کردم ، اما حیف که گفتن بعضی چیزا اونا را خراب و ضایع میکنه ، حیف که هیچی اونطوری که دلم میخاد نیست ، حیف که حرف زدن هم بلد نیستم ، حیف که دل سوزی هم بلد نیستم
من یه فرضیه دارم که طبق اون هر نیت خیری و کار درستی باید درست جواب بده ، اینکه یه نفر مواظبه نیت پاک به بی راهه نره ، شما میگین این فرضیه درسته؟؟ من که میگم انگار در حالت کلی جواب نمیده !!!!!
میگفتن که رضا این اواخر روزای عمرش را تیک میزده ، چه خوبه ادم فرصتهاشو تیک بزنه ، فرصت های بودن ، فرصت ها ی موندن ، دوست داشتن ....
غریبی هم درد عجیبیه ، تلخیش مثل تلخی قهوه میمونه ، هرچی هم تلخ و سخت باشه به خاطر قانون اینرسی(لختی) هم که شده دوسش دارم ، میدونین بعضی صفت ها برای ما ادم ها فطری نیست ، مثل همین جزیره بودن ، غربت پرستی اما چرا بعضیا باهاشون حال میکنن؟
بگذریم ، من از یه بازی دیگه سرشکسته و سر افکنده تر از همیشه بیرون میام ، میبینم ، اخرش را هم میبینم ، صبر میکنم تا تمام خفتشو به جون بخرم شاید اینبار از رو برم ، صبر میکنم تا ابروم پیش خودمم بره ، هر چه باداباد......
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را ....
ایدم هیج وقت ...
وقت خوش
سلام
کامیرا میگه لبخند بزن (: چشم اینم لبخند
پریدخت از جزیره ساکت و اروم من تعریف کرده
امین که بعدا حضورا جوابش را میدم D:
مریم گفته که خیلی ها هستن (شاید) که میخوان به من نزدیک بشن اما من جلوشونو گرفتم، گفته که من تو احساسم غرق شدم O:
بی نشان که مراتب تعجبش را اعلام کرده ( البته نمیدونم چرا )
و مهر ماه که مناجات نامه نوشته
خوب قدم هر ۶ تاتون رو چشمای جزیره ، خوش اومدین بازم از این کارا بکنین
اما ......
اما چند وقتی هست که دارم مثبت میشم ، یعنی اینکه میخام مثبت فکر کنم ، میخام بیشتر بخندم ، پریشبت با دوتا از دوستام رفتم سینما ، فیلم بله برون را دیدیم ، اینا برا این میگم که بعد از سالها انقدر خندیدم که دلم درد گرفت ، باور کنین هنوز هم تحت تاثیر هستم. به خودم قول دادم که بیشتر از این کارا بکنم ، اما انگار یه نفر بهم لبخند میزنه و میگه : آره ، حتما !!!!!!
یه جایی یه بزرگی (فکر کنم حضرت علی) گفته که سه دسته مردم خدا را میپرستن:
گروه اول از ترس عذاب ، دومی از شوق پاداش و دسته اخر چون خدا را لایق پرستش میدونن
واقعا خوبه که ادم بدونه جزء کدوم گروهه؟؟؟
ما چرا به هم خوبی میکنیم ، چرا همدیگه را دوست داریم ، چرا از همدیگه بدمون میاد ، چرا کار میکنیم....
ما یک نفر را دوست داریم چون ادم خوبیه ، چون قشنگه ، چون خوش برخورده ، چون خیلی سکسیه ، چون پول داره
میخایم یه نفر را که دوست داریم مال خودمون کنیم ، چون خودخواهیم ، چون حق داریم خود خواه باشیم ، چون فکر میکنیم کنارش کامل میشیم ، چون ازش لذت میبریم
ما به عشقمون حق انتخاب میدیم چون ، انسانیم چون هنوز زنگ نزدیم چون یه جاهایی خیلی پاکیم ، خیلی معصومیم خیلی صافیم ، چون میخایم رسم عاشقی زنده بمونه
ما یه روزایی حسرت میخوریم ، اه میکشیم ، چون فرصت از دستمون رفته چون ساده باختیم چون دلمون میگیره اما بازم راضی هستیم
ما یه روزی خوشحال میشیم ، خدا را شکر میکنیم آخه میبینیم یه چیزی دادیم و یه چیزی گرفتیم ، میبینیم که خوشبختیم ، میبینیم که دنیا حساب کتاب داره ، دیگه خاطره هامون به شیرینی عسل میشه
مگه نه ؟
بگذریم من درگیر یه خودخواهی بزرگم ، یه چیزیکه منو دچار عذاب وجدان میکنه ): ، اما راهم را به کسی نبستم ، هر کس میخاد راه بازه اما جاده دراز ، میخام وقتی راه را بستم دیگه بازش
نکنم .