چه زیبا باشی
چه زشت ...
چه تردید داشته باشی
چه برایت مهم باشد ...
پیش از آنکه فراموشم کنی ..یا که بمیری ..
درونت را برایم بگشا ....
میخواستم در آغوش بگیرمت ..
میخواستم در آغوش بگیرمت ...
چه روسپی باشی ...چه خواهر روحانی ..
چه ضعیف باشی ...چه قوی !!
پیش از آنکه خاک گورت کنده شود
میخواستم در آغوش بگیرمت...
چه فکر کنی که لش هستی ..چه فکر کنی گناهکاری
یا اینکه برایت کاملآ بی اهمیت باشد
حتی اگر برایت اهمیت ندارد که من چه فکر میکنم ..
حتی ..حتی اگر بد جنس باشی..
حتی اگر دنیایت نمیداند که من وجود دارم ...که من وجود دارم ..
میخواستم بگیرمت..می خواستم بگیرمت
می خواستم در آغوش بگیرمت
چه من شیرین ترین افسوست باشم
چه شیرینترین خاطره ات باشم.. چه بدترین ؟!
چه داده...یا فروخته شده باشم
همیشه ..همیشه مال تو بوده ام
می خواستم ..میخواستم در آغوش بگیرمت
و در چشمهایت به خود آیم
می خواستم .میخواستم بگویم از تو دلگیر نیستم
میخواهم
می خواهم که مرا فشار دهی
می خواهم که مرا در آغوشت فشار دهی ...
آره این بود ولی نمیدونم چرا برای ما ادما اینقدر مهم که شناخته بشیم و بقیه را بشناسیم میدونین من یه معما تو زندگیم داشتم که خیلی دوست داشتم حلش کنم اما نشد وقتی این شعر را خوندم یاد اون افتادم .شاید معمای من ارزش معما شدن را هم نداشت چه برسه به اینکه حل بشه و این فکر من هیچ توجیه منطقی نداشت ولی همه چیز هم که نباید منطقی باشه در کل معمای ما خودش را کنار کشید تا حل نشه شاید فهمیده بود شاید هم اصلا تو باغ نبود یا اینکه براش مهم نبود
به نظر شما ادم می تونه تا چیزی را نشناسه دوست داشته باشه ؟ چرا بعضی چیزا و بعضی کسا را دوست داریم بشناسیم اما بعضیا با اینکه معماهای بزرگی هستن برای فکر من حل کردنشون زیاد جالب نیست میدونین میخام چی بگم ؟
اول علاقه میاد بعد ادم کنجکاو میشه یا اول کنجکاو میشه بعد علاقه مند؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فعلا برم تا بعد باید برم نمایشگاه هرکس تونست اونجا منا از میون بقیه پیدا کنه؟؟؟؟