جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

از همون حرفا

سلام
راستش را بخواین یکم دمغم چون این چند روزه فشار روانی زیادی را سر کارم و بیرون از کارم تحمل کردم اما وقتی که این فشارا کمتر میشه ادم خیلی کیف میکنه البته اگه تو مشکلاتش درست موضع گرفته باشه
اینکه ادم بتونه در موقع لزوم درست و سریع تصمیم بگیره خیلی حسن خوبیه که خوب بی تعارف من تو این زمینه ضعیفم شاید بخاطر اینه که عواملی که تو زندگیم تاثیر میزارن زیاده حالا هم عوامل درونی هم عوامل بیرونی
البته اینکه عوامل بیرونی می تونن تاثر گزار بشن به این بر میگرده که یه سری عوامل درونی به اونا اجازه عرض اندام میدن که البته به نظرم این برای زندگی اجتماعی سالم لازمه
می دونین خیلی دلم میخاد که یه زندگی بی قید و بند را برای یه مدت کوتاه هم که شده تجربه کنم اما هنوز نتونستم با خودم کنار بیام
به نظر شما بهترین راه برای اینکه ادم یکم ارامش داشته باشه چیه چند نفر به طرق مختلف بهم دوستانه گفتن که خیلی دور خودم را شلوغ کردم و بهتره که یکم " از سرعتم کم کنم!!!!!!!!!!" یا یکی دیگه میگفت که بی خیال بشم و از این حرفا
اما دارم عوض میشم دعا کنین که خوب تر بشم و البته ارامش بیشتری هم پیدا کنم . دلم میخاد که مثل بقیه هم سن و سالام باشم نمیخام بگم که من ادم استثنایی هستم اما بعضی وقتا احساس میکنم یکم فرق دارم که اینم عادیه همه با هم فرق دارن
حالا دارم سعی میکنم که عوض بشم و اینقدر به خودم سخت نگیرم ، شاید ابتدای جاده انحراف باشم و شاید ابتدای جاده سعادت اما نمیخام زیر فشار باشم
دلم میخاد برم مشاوره اما تنبلی میکنم دوست دارم که یه نفر بگه که من چمه و راه حلش را هم بگه دوست دارم که خودم و اعتقادم قضاوت بشه دوست دارم بدونم که کجای این دنیا ایستادم و خیلی  چیزای دیگه
دیگه برم بخابم که چند شبه نخوابیدم فعلا بای

سلام دوباره

میدونین من یک وبلاگ شخصی دیگه هم درام تو پرشین بلاگ اما هرچند که اون هم بلاگر خوبیه و برو بچه هاش آشنا هستن ولی چون خیلی سرش شولوغه زیاد باهاش حال نمیکنم اینا را گفتم که اینا بگم
من به بار تو یه وبلاگ یه شعری دیدم که خیلی بهم چسبید یه جورایی برام جالب بود حالا شاید زیاد هم به زندگی من ربطی نداشت اما خوشم اومد و فکر زدن یه وبلاگ در من تقویت شد و رفتم اون وبلاگ را زدم بعد دیدم که دلم میخاد توش یه چیزایی بنویسم و مخصوصا یه شعر که یاد همون شعر افتام اما خوب اون وبلاگ پاک شده بود و من بعد از یه مدتی گشتن دست به دامن گوگل عزیز شدم و بازم شرمنده ام کرد (دمش گرم) و اون شعر را گذاشتم داخل وبلاگم  حالا که بیشتر اینجا میام میخام بزارمش اینجا :

چه زیبا باشی
چه زشت ...
چه تردید داشته باشی
چه برایت مهم باشد ...
پیش از آنکه فراموشم کنی ..یا که بمیری ..
درونت را برایم بگشا ....
میخواستم در آغوش بگیرمت ..
میخواستم در آغوش بگیرمت ...
چه روسپی باشی ...چه خواهر روحانی ..
چه ضعیف باشی ...چه قوی !!
پیش از آنکه خاک گورت کنده شود
میخواستم در آغوش بگیرمت...

چه فکر کنی که لش هستی ..چه فکر کنی گناهکاری
یا اینکه برایت کاملآ بی اهمیت باشد
حتی اگر برایت اهمیت ندارد که من چه فکر میکنم ..
حتی ..حتی اگر بد جنس باشی..
حتی اگر دنیایت نمیداند که من وجود دارم ...که من وجود دارم ..
میخواستم بگیرمت..می خواستم بگیرمت
می خواستم در آغوش بگیرمت

چه من شیرین ترین افسوست باشم
چه شیرینترین خاطره ات باشم.. چه بدترین ؟!
چه داده...یا فروخته شده باشم

همیشه ..همیشه مال تو بوده ام

می خواستم ..میخواستم در آغوش بگیرمت
و در چشمهایت به خود آیم

می خواستم .میخواستم بگویم از تو دلگیر نیستم
میخواهم
می خواهم که مرا فشار دهی
می خواهم که مرا در آغوشت فشار دهی ...



آره  این بود ولی نمیدونم چرا برای ما ادما اینقدر مهم که شناخته بشیم و بقیه را بشناسیم میدونین من یه معما تو زندگیم داشتم که خیلی دوست داشتم حلش کنم اما نشد وقتی این شعر را خوندم یاد اون افتادم .شاید معمای من ارزش معما شدن را هم نداشت چه برسه به اینکه حل بشه و این فکر من هیچ توجیه منطقی نداشت ولی همه چیز هم که نباید منطقی باشه در کل معمای ما خودش را کنار کشید تا حل نشه شاید فهمیده بود شاید هم اصلا تو باغ نبود یا اینکه براش مهم نبود
به نظر شما ادم می تونه تا چیزی را نشناسه دوست داشته باشه ؟ چرا بعضی چیزا و بعضی کسا را دوست داریم بشناسیم اما بعضیا با اینکه معماهای بزرگی هستن برای فکر من حل کردنشون زیاد جالب نیست میدونین میخام چی بگم ؟
اول علاقه میاد بعد ادم کنجکاو میشه یا اول کنجکاو میشه بعد علاقه مند؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فعلا برم تا بعد باید برم نمایشگاه هرکس تونست اونجا منا از میون بقیه پیدا کنه؟؟؟؟

چه عجب

سلام خوبین
نه با شما نیستم این که میگم چه عجب به این دلیله که این بلاگر ما چند وقتی تو هوا بود اخرش هم نفهمیدیم چی شده بود
بگذریم چند باز بد جور دلم می خواست بیام اینجا و طبق معمول برا خودم حرف بزنم اما خوب اینجا خراب بود
هنوز هم نشده که وبلاگ را از این ترکیب تیره در بیارم اما خوب یکم تحمل کنین اینم حل میشه فردا نمایشگاه شروع میشه و خیلی از کارامون مونده (خدا به داد برسه) امیدوارم که یه بنده خدایی را اونجا ببینم ؟!!!!!!!
این چند وقته من دارم سخت ترین دوران زندگیم را طی میکنم بی تعارف بگم خیلی از مشکلات داره به من تحمیل میشه شاید این بخاطر رفتار خودم باشه اما دیگه تصمیم گرفتم که منم  خود خواه باشم ، شاید اگر شرایطم اینطوری نبود بازم تحمل میکردم اما میخام یه مدتی خودم و ارامش خودم را به بقیه ترجیه بدم . احساس میکنم که بیشتر از سهمم دارم تحمل میکنم نمیدونم شاید من خیلی سخت میگیرم و اصلا اینا فشار جدی نباشه اما من دارم تحمل میکنم و ادم خوشی و ارامش را که تحمل نمیکنه ادم سختی و فشار را تحمل میکنه پس یه چیزایی هست که دیگه نباید باشه می خام با خودخواهی تمام خودم را از همه چیز ازاد کنم شاید یه روزی دوباره عوض بشم اما حالا هم باید عوض بشم
من میخام عوض بشم
نمیخام بهتر بشم
نمیخام بدتر بشم
میخام ارامش داشته باشم
میخام ازاد بشم ، میخام خستگی در کنم دوست دارم به جونیام برگردم بی خیال ، راحت ، خوش ،شوخ ، و .................
فکر میکنم که تمام این کسایی که حالا دورم هستند از تغییر من تعجب کنن شاید هم نکنن اما اونا هم برام مهم نیستم
من نمیخام هیچی را تحمل کنم هر کس که می خواد به هر شکلی کنارم باشه اون تحمل کنه ، نمیدونم قات زدم اما واقعا خسته شدم اما تصمیم دارم که خودم را از بنده هایی که منا گرفتار کرده ازاد کنم