جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

از اول

چه زشت ،‌ چه مسخره ، چه سرد

برای نوشتن و گفتن انگیزه ای نیست ، برای زندگی و زنده بودن هم
این است جبر زندگی ، زنده ماندن و من باید برای زنده ماندن و تحمل این همه مسخره گی دنبال بهانه ای برای خودفریبی همیشگی باشم
مدتی را به عشق و امید اینده و ترقی به خود گریزی و سر در خودی ، مدتی را به امیدی عشقی دست نیافتنی به چشم تاباندن و جستجو ، مدتی به فکر و در خود فرو رفتگی ، مدتی به حسرت و اندوه جاماندگی ، وای و از این مدتهای بی انتها

امروز در هزار لای این گم شده گی ، خسته و تکراری خود را به بی خبری و گوشه نشینی در میان انبوه مردم و فکر ها مدفون میکنم هنوز برای مردن زود است ، با تمام این حرفها من هنوز امیدوارم با نهایت گستاخی هنوز نجوایی درونم هست که گه گاه فریاد بایدها بر سرم میزند ، من او را دوست دارم که تنها چیزیست از درونم که مرا به خاطر دارد.

به یاد ترانه فروغی می افتم :
یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم
یک نفر میاد که من عاشق بوییدنشنم
...........
شنیدن ارزویی از زبان دیگری که چندی بیش از اشناییت با او نگذشته ، دل خوش تر میشوم حضورش را در لابلای باورهام به یاد دارم ، تمنای در درونم هست برای دیدنش و شنیدنش ، حس قریبی که مجبورم میکند ارام و با نیاز چشم هایم را ببندم و به او فکر کنم ، امیدی دارم که شاید او دیگر از من وا مانده دستگیری کند  ‌،‌ ترسی دارم از سیاهی های قلبم که مرا مجبور به روزه نور کرده و غمی دارم از غمش ، شرمی از نگاهش و باز با این همه امیدی به کرمش امیدی که کم رنگ نیست

امشب از ان شبهای دیگر است ، و فردا شروع هفته ای دیگر ، دلشوره ای در درونم دارم که بوی تازگی میدهد اما دست افسونگری مرا به خوابی ارام میخاند که چیزی نیست ، به او گوش میکنم و سر در سینه سرد فراموشی میکنم تا شاید در خمار و مستی خوابی بی رویا و خیال کمی خستگی در کنم ،‌ باید برای کاری بزرگ اماده باشم ، دلم گواهی میدهد که روبرو چیزی هست تپه یا شاید کوهی ، خود را در استانه راهی دراز میبینم به خود هی میزنم که اماده باش ، اینبار باید بزرگ شوی
دوست دارم که به یاد کودکی دست ها را باز کنم ، سینه را سپر نیسمی خنک‌ ،‌ سینه ها را پر از هوای جوانی ونشاط ، چشمها را بسته ، فریاد زنان و پر امید تمام خستگی هایم را پشت سر بریزم ،‌ به خود بگویم "خوب ، از اول"

دلم برای نوشتن تنگ شده ، برای حرف زدن ، برای شنیدن
من به اندازه تمام حرفهای نگفتهو نشنیده به اندازه تمام خود سرکوبی هایم خسته ام
من از خودم به کار ، بی خیالی و دنده پهنی کوچ کرده ام ،  همیشه انقدر کارهای نیم خورده دورم هست که یادی از عهد دیرین خود نکنم
علی امروز ، خواسته یا ناخواسته همرنگ خاکستری دنیای ماشین زده امروز است خاکستری که از هیچ اتشفشانی به جا نمانده ، خاکستری شاهد شعله ای کوچک و کم فروغ در گذشته ای نه چندان دور ، اتشفشان درون من در خودم خفه شده و حتی خاکستری هم به جا نمانده
من تمام امیالم را درونم کشتم در شهری که ادم کشی جرم است به خیال خودداری خود را کشتم ، حرف من بر سر یک کلمه خاص نیست من حتی فرصت دوست داشتن را از خود گرفتم و امروز که مظلومانه و یا شاید مظلوم نمایانه در و ارام در دادگاه وجدانم منتظر حکم خود کشی خود هستم حتی توان سینه سپر کردن در برابر حکم قاضی را هم ندارم اگر سر به زیر انداختم نه به خاطر پشیمانی و ندامت است که دیگر میدانم دیدن و گشتن و چشم گرداندن بری چشمی که دیدن برایش عادت شده سودی ندارد
زندگی خیلی وقت است که برای من به مفهوم انتظار است.

سلام

سلام به همه از اونجا که خیلی وقته اینجا نیومدم و چیزی نگفتم امشب اومدم که بگم من هستم جای شما هم خالی

امروز بعد از مدتها یه چت درست حسابی زدم کلی مسخره بازی در اوردم میدونین خوبی چت اینه که کسی نمیشناستت هر چی بگی گفتی ، هیچ   کس ازت انتظار نداره که چطوری باشی بی قانون و مسخره
خیلی خوبه نه؟
راستی از مریم خبری نیست فکر کنم که رفته مسافرت
در هر حال نگران نباشین من هستم و زنده ام خوش باشین و فعلا بای

سال نو

سلام (البته با تاخیر)
امروز اومدم که سال نو را به شما تبریک بگم و برم خوب

سال نو بر همگی مبارک باشه و امید وارم که سالی سرشار از خوبی و کامیابی در پیش داشته باشین ، صد سال به (از) این سالها یه نکته جالب اینه که امسال هم سال میمونه و من دیگه ۲۴ ساله شدم خیلی احساسی پیری میکنم چه زود نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
از اونجا که این چند وقته بینی من گرفته و هیچ بویی را استشمام نمیکنم ، امسال بوی عید را هم حس نکردم ودرست مثل بوی محرم ، بوی رمضان و بوی ارامش که امسال هیچ  کدومشون به مشام من نرسیدواین چند زور هم که همش دل اسمون گرفته تفلکی بدجور بغض کرده همچین یه کشیده میخاد تا بغضش باز بشه و یکم گریه کنه تا راحت بشه اما ......
امسال بدم نمیومد که یه مسافرت کوچولو برم اما بدون دلیل خاصی منصرف شدم و به رسم عادت دیرینه مان امسال هم خونه نشینم البته تا پنجم که شرکت باز بشه و دوباره خودم را با درگیریهای دست ساز خودم مشغول کنم ، عجب دنیاییه این دنیای سایبر هر وقت بخای میشه کلی کار تراشید و کلی درگیری ایجاد کرد اصلا ساخته شده برای ادمای نا ارومی مثل من که حتما یکی باید سکشون بزنه تا احساس زنده بودن کنن ،
مجددا برای همه اونایی که میشناسم و نمیشناسم ارزوی پیروزی ، موفقیت و خوشبختی میکنم ، بلکه اینطوری همه سرشون به کار خودشون گرم بشه و از ما بکشن بیرون
خوش باشین

منشا اثر

سلام
جدیدا تو اتوبوس های اصفهان یه کاری کردن که خیلی هم جالبه و باید تشکر کرد اونم اینه که این روزنامه های راهنمای همشهری را تو یه جعبه مخصوص میزارن تا هر کی میخاد رایگان برداره ، خلاصه اینکه من هروقت که باشه یه دونه بر میدارم البته نه برای اگهی هاش بیشتر برای یه ستون جالب که موسسه اموزش عالی ازاد صدر اونجا داره تو این ستون یه متن انگلیسی که ترجمه فارسیش پایینش میاد میزارن ، باید بگم که اغلب مواقع چیزایی جالبی مینویسن امروز تصمیم دارم که متن اونا را اینجا دقیقا نقل کنم :
تنها خدمت بزرگی ثمر بخش است که به شهر سعادت منتهی شود :
روانشناسان رفتار گرا (رفتار انسان را مورد مطاله قرار میدهند) به این نتیجه رسیده اند که ما زمانی که در حال تلاش و تقلا برای دستیابی به موفقیت هستیم شادتریم. این سعی و تلاش است که والا ترین رضایتمندی روحی و روانی را به به ارمغان می آورد و نه اتمام موفقیت امیز کار وقتی با خدمت به دیگران برای رسیدن به موفقیت تلاش میکنید، بهره خود را از موفقیت چندین برابر میسازید و مطمئن می شوید که مسیر شما در زندگی سرانجام به سرمنزل موفقیت و سعادت رهنمون خواهد شد.
هیچ شغلی یا تخصصی وجود ندارد که از تلاش جمعی برای خدمت بهتر به دیگران بهره مند نشود  اما بزرگترین منفعت در قالب رضایت خاطر نسیب شما میشود . رضایت خاطری ناشی از این اگاهی که شما باعث بروز تغییری شده اید و اگر شما نبودید دیگردن به هیچ وجه خدمتی را که شما بانی ان شدید دریافت نمیکردند.
من به این فکر میکنم که این همه کار میکنم وبیشتر وقتم و زندگیم داره صرف کار میشه اما بازم راضی نیستم راستش از هیچ چیز زندگیم راضی نیستم ، بازدهم شده ، صفر ، بی برنامه شدم اصلا از خودم راضی نیستم
نمیگم ادم موفقی هستم اما خوب خیلی هم ناموفق نیستم اما جدا دوست دارم که یه ادم تاثیر گذار و به عبارتی منشا اثری باشم برای دنیای اطراف خودم اینم بیشتر از خود خواهی منه  تا دیگر خواهی و از گفتنش هم ترسی ندارم ، در کل خیلی اصلا دوست ندارم ادم معمولی باشم
ارزو دارم که هم موفق باشم هم خودم راضی باشم هم خیلی پر تلاش و خود ساخته باشم و هم به بقیه کمک کنم و بقیه دوستم داشته باشن
چه پر اشتها ، فعلا بای

خستگی

سلام 
بازم اومد اینجا راشلوغ کنم  هر چند که حرف خاصی نمیخام بزنم نه اینکه حرفی نباشه ، هست اما حسش نیست

راستش خیلی وقته که دلم میخاد این سکوتم را بشکنم و حرف بزنم اما نمیدونم براتون پیش اومده مثلا خیلی از دست یه نفر ناراحت باشین بعد هی میخاین یه چیزی بگین یا داد بزنین ، یه  نفس عمیق میکشین که حسابی نفس برا داد زدن داشته باشین اما بعد تو دلتون میگین چه فایده و نفستون را میدین بیرون

من یه مدتیه که دارم این بغض یا شاید سکوت یا شاید خفه خون را تحمل میکنم ازش خسته شدم نمی دونم از کجا شروع کنم بعضی وقتا به خودم میگم که کی حال این همه گفتن و داد زدن داره اصلا حسش نیست مساله را خیلی بزرگ میبینم اما بهش که فکر میکنم میبینم که تمام حرفام تو یه کلمه خلاصه میشه:

خستمه!!!!!

کوهنوردی

سلام
امروز یک شنبه بود و  من با ۲ روز تاخیر امشب اومدم تا یکم از کوه پیمایی جمعه بگم

قصه از این قراره  که من و ابراهیم پنج شنبه کلی قرار و مدار گذاشتیم که جمعه صبخ زود مثلا بریم کوه من که شب دیر وقت خوابیدم برای اینکه بتونم بیدار بشم یه نامه نوشتم و گذاشتم رو ساعت که مثلا بابام صبح بیدارم کنه
پدر محترم هم صبح نامه را دیده بودن و نخونده انداخته بودن کنار و بنده موندم خواب
خلاصه ابراهیم هم که تنبل تر ازمن بیدار شده بود ولی دیده بود من خبریم نیست خوابیده بود (البته به ادعای خودش)
در کل عصر برای اینکه پیش خودمون ضایع نشیم راه افتادیم بریم کوه جاتون خالی چند تا هم عکس توپ گرفتم اما وقتی که رسیدیم  پشت کوه دیگه خورشید داشت غروب میکرد من نظرم این بود که بر گردیم چون اگر وسط کوه شب میگرفتمون دیگه حسابمون با کرام الکاتبین بود اما ابراهیم نظرش این بود که کوه را دور بزنیم من هم قبول کردم و با سرعت مشغول کوه پیمایی شدیم کلی راه رفتیم و دیگه خورشید رفته بود پایین و ابرا کاملا قرمز بودن که متوجه شدیم که یک کوه دیگه هم جلوی ما هست و کلی خوش خیال بودیم که رسیدیم اون جایی که ما بودیم اگر مونده بودیم باید تا صبح میخابیدیم اما اصلا عملی نبود برای همین با عجله به راه ادامه دادیم وسط راه یه نفر را دیدیم که اونم داشت میرفت خلاصه هرچند که زیاد ازش خوشم نیومد اما باهاش همراه شدیم و خوش بختانه رسیدیم به پاتوق همیشگی خودمون و مجبور شدیم که نیم ساعتی اون مهمان نا خوانده را تحمل کنیم
اونجا دیگه زیاد تاریک نبود چون نور شهر پیدا بود و اصفهان توی لاک زیبای شبش فرو رفته بود
میدونین اصفهان با همه بزرگیش جزو اون شهراست که زود به خواب میره یعنی همه مثل مرغ( بلا تشبیه ) تا هوا تاریک میشه راه میافتن میرن خونه هاشون و ساعت ۱۱-۱۲ دیگه شهر خلوت خلوته برعکس تهران
اون موقع ساعت حدودای ۷ بود  و من ابراهیم هر دو ساکت و اروم نشسته بودیم هر کدوم دنبال یه بهونه قشنک برای فکر کردن و سکوت به تنفس شبانه شهرمون نگاه میکردیم البته هر کدوم هم یه نوار گذاشته بودیم و سعی میکردیم که بیشتر سنگین بشیم تا بتونیم بیشتر تو این سکوت غرق بشیم من البوم زرتشت گوگوش عزیزم را با جون دل گوش میکردم و  ............
جاتون خالی ارامش عجیبی داشت اون شب انقدر که نمیتونم حتی بهش اشاره کنم این جور حس ها تعریفشون کنی خراب میشن و من میخام اون ارامش را تا یه مدتی ذخیره کنم ولی اینا جدی میگم کوه تو شب یه حال دیگه ای داره که قابل وصف نیست
اینم چند عکس که جمعه گرفتم امید وارم خوشتون بیاد: