چه زشت ، چه مسخره ، چه سرد
برای نوشتن و گفتن انگیزه ای نیست ، برای زندگی و زنده بودن هم
این است جبر زندگی ، زنده ماندن و من باید برای زنده ماندن و تحمل این همه مسخره گی دنبال بهانه ای برای خودفریبی همیشگی باشم
مدتی را به عشق و امید اینده و ترقی به خود گریزی و سر در خودی ، مدتی را به امیدی عشقی دست نیافتنی به چشم تاباندن و جستجو ، مدتی به فکر و در خود فرو رفتگی ، مدتی به حسرت و اندوه جاماندگی ، وای و از این مدتهای بی انتها
امروز در هزار لای این گم شده گی ، خسته و تکراری خود را به بی خبری و گوشه نشینی در میان انبوه مردم و فکر ها مدفون میکنم هنوز برای مردن زود است ، با تمام این حرفها من هنوز امیدوارم با نهایت گستاخی هنوز نجوایی درونم هست که گه گاه فریاد بایدها بر سرم میزند ، من او را دوست دارم که تنها چیزیست از درونم که مرا به خاطر دارد.
به یاد ترانه فروغی می افتم :
یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم
یک نفر میاد که من عاشق بوییدنشنم
...........
شنیدن ارزویی از زبان دیگری که چندی بیش از اشناییت با او نگذشته ، دل خوش تر میشوم حضورش را در لابلای باورهام به یاد دارم ، تمنای در درونم هست برای دیدنش و شنیدنش ، حس قریبی که مجبورم میکند ارام و با نیاز چشم هایم را ببندم و به او فکر کنم ، امیدی دارم که شاید او دیگر از من وا مانده دستگیری کند ، ترسی دارم از سیاهی های قلبم که مرا مجبور به روزه نور کرده و غمی دارم از غمش ، شرمی از نگاهش و باز با این همه امیدی به کرمش امیدی که کم رنگ نیست
امشب از ان شبهای دیگر است ، و فردا شروع هفته ای دیگر ، دلشوره ای در درونم دارم که بوی تازگی میدهد اما دست افسونگری مرا به خوابی ارام میخاند که چیزی نیست ، به او گوش میکنم و سر در سینه سرد فراموشی میکنم تا شاید در خمار و مستی خوابی بی رویا و خیال کمی خستگی در کنم ، باید برای کاری بزرگ اماده باشم ، دلم گواهی میدهد که روبرو چیزی هست تپه یا شاید کوهی ، خود را در استانه راهی دراز میبینم به خود هی میزنم که اماده باش ، اینبار باید بزرگ شوی
دوست دارم که به یاد کودکی دست ها را باز کنم ، سینه را سپر نیسمی خنک ، سینه ها را پر از هوای جوانی ونشاط ، چشمها را بسته ، فریاد زنان و پر امید تمام خستگی هایم را پشت سر بریزم ، به خود بگویم "خوب ، از اول"