جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

جزیره

جزیره یه حسه یا شاید یه ارزو که عمرش اندازه عمر حافظه منه . جزیره منتظره تا معجزه عشق را ببینه

از هر طرف سخنی

قسمت نشد ببینمت خدا نگهداری کنم
فرصت نشد بمونم و از تو نگهداری کنم
گفتم اگه ببینمت دل کندنم سخته برام
اگه یه وقت بگی نرو رفتن پر از درده برام
گفتم صداتو نشنوم ، ندیده از پیشت برم
پشت سرم زاری نکن ؛ چیکار کنم مسافرم

من میرم ولی باز تو بدون ؛ همیشه ؛ یاد تو ؛ از خاطر من فراموش نمیشه
گل من خوب میدونی بی تو تک و تنهام ، عزیزم ، اگه تو نباشی میمیرم

نامه را تا تهش بخون گریه نکن طاقت بیار
نامه را خط  خطی نکن دو جمله را دووم بیار
باور نکن یه بی وفام نامه میزارمو میرم
نه قسمت زندگیم اینه ، به کی بگم مسافرم
سهم من از تو دوریه تو لحظه های بی کسی
قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمیرسیم

من میرم ولی باز تو بدون ؛ همیشه ؛ یاد تو ؛ از خاطر من فراموش نمیشه
گل من خوب میدونی بی تو تک و تنهام ، عزیزم ، اگه تو نباشی میمیرم

همیشه زنده میمونه با یاد تو ترانه هام
منا ببخش اگه بازم اشکام چکید رو نامه هام

دیگه تموم شد فرصتم ، خاطره هام پیشت باشه
تمومه خاطرات خوش ، خدا نگهدارت باشه

یه شعر قشنگ که میتونه بدترین خاطرات عمرت را زنده کنه ، یه شعر قشنگ که میتونه یه ترانه برای شبگردهای ایندت باشه ، یه شعر که شاید قصه امروز و دیروزتو با یه زبون دیگه تعریف کنه ؛ مهم نیست که شعر حرف کیه ، حتی مهم نیست که از دل کی بلند شده ، اصلا مهم نیست که شعر باشه یا نه ؟ گفته شده باشه یا تو خونه دل یه ادم زندونی باشه ، مهم یه اشتراکه که تو دل تمام ادما هست ، یه ترس یا شاید درد مشترک ؛ شاید چیزی که خیلی ها به خدا و عشق حقیقی ربطش بدن ! من واقعا نمیدونی عشق به خدا ، فطرت ، اخلاق ، وجدان و تمام چیزای خوبی که اگه باشن دوست داشتنی هستن واقعا وجود دارن ، یا یه اشتراک تو ادما برای فرار از ترس تنها موندن و مردن و تمام شدنه ، شاید خیلی هم مهم نباشه ، به نظرم قشنگه که تمام ادما تو هر درجه ای از بلوغ و رشد که باشن یه چیزی تو وجودشون حس میکنن که گاهی میخندونتشون ؛ گاهی اشکشون را در میاره و هزار تا از این گاهی ها...
این خیلی جالبه که همه ادما یه تجربه هایی دارن از دوست داشتن ، هر کس یه جوری و یه جایی این حس را داره ؛ بعضی ها همدیگه را مسخره میکنن که عشق حقیقی را با چیزای بی ارزش اشتباه گرفتن و بعضی ها فکر میکنن که هیچ عشقی تو دلشون ریشه نکرده اما یک ساعت در مورد قشنگی یه گل ، بازی فلان هنر پیشه ، بوی فلان عطر یا شخصیت جذاب هیتلر حرف میزنن ...
نمی خوام ادای این ادمای الکی خوش را در بیارم که میتونن تو تک تک قشنگی های دنیا رنگ عشق را تشخیص بدن و همه چیز را رنگ و بوی احساس و خدا و .... بزنن ، البته بدم نمیاد که لذت های زندگی را تو اب کثیفی که دستام میچکه و بوق زدنهای دیوانه کننده یه بچه جقله ببینم ....
نمیدونم اصلا چرا به اینجا رسیدم اما انگار این نوشته ها را دیگه نمیشه تو اون یه وبلاگ گذاشت ، مسخره است نه؟
حرفم این بود که ادما خیلی وقتا حرفاشون و دردهاشون با هم مشترکه ؛ خیلی وقتا ؛ همه داستان های تکراری دارن که هر کدومشون منحصر به فردن ، این وسط یه ادمایی هستن که حوصله شندین داستان های تکراری را دارن و بعضی ها نمیتونن تنوع و قشنگی این تکرار را ببینن...
بگذریم برای من تکرار این همه حرف تکراری ، این همه ترانه تکراری ، این همه فیلم هندی و این همه ادمایی شبیه ولی متفاوت جالبه

غروب جمعه است اما زیاد دلم نگرفته ، شایدم حالم با قبل فرقی نکرده باشه و گرفتگی متصل شده باشه !!!!!! یاد جمعه های دلگیر غربت می افتم که تجربه اش نکردم اما یه دوست عزیزی میگفت خیلی دل گیره ، با این فکر بیشتر از قبل دلم میگیره و دلم براش میسوزه ، ولی غربت و غریبی هم یه نوعی از زندگیه که با تمام خستگی الان خیلی ازش بدم نمیاد

نمیدونم چقدر درسته اما گاهی پیش خودم فکر میکنم که اصطلاحا خیلی جدم تنده ، بعضی از دوستا و نزدیکام هم قبول دارن ، نمیدونم زیاد خرافاتی نیستم اما بعضی وقتا وقتی یه اتفاقاتی زیاد تکرار بشه ادم رنگ واقعیت بشون میزنه ، شایدم این حس زاییده ذهن رابطه ای من باشه که دلش میخاد بین همه چیز تو دنیا رابطه پیدا کنه و حافظه ای که هنوز درست نمیدونم کجا ها ولی یه جاهایی خیلی قویه میاد کمکش
این چند روزه با اینکه اصلا دلم پیش خدا نبود ؛ اما نمیدونم چرا حس میکردم که خیلی حواسش به منه ، نه اینکه کمکم کنه و هوامو داشته باشه ؛ شایدم کرده باشه اما نمیدونم چرا حس میکردم دلش میخاد باهاش حرف بزنم ، خیلی خنده داره ، شایدم نشونه یه بیماری روحی باشه اما بعضی وقتا که اینجوری خودمو تحویل میگیرم اصلا حال و حوصله خودم و فکر کردن به اوضاع خودم را ندارم ، خلاصه یه موتوری با سه تا جوون سوارش کنار تاکسی که توش بودم ایستاده بودن و مست جوونی بلند بلند حرف میزدن و حال میکردن ، نمیدونم چرا یه لحظه دلم براشون شور زد ، میدونم مسخره است اما بعضی وقتا اینجوری میشم ، بعد با یه اطمینان که حتما خدا صدام را میشنوه برای سلامت موندنشون دعا کردم ، نمیدونم چرا
هنوز چراغ سبز نشده بود که یه دفعه به خودم اومدم و کلی به خودم و این خیال باطل که ممکنه من یه حس شیشمی به این قدرت داشته باشم و این اطمینان که خدا صدای یه ادمی مثل من را میشنوه خندیدم ؛ ولی یه چیز دیگه ای هم برام جالبه ، درسته که اونا هیچ وقت حس من در مورد خودشونو نمیفهمن ، درسته که اون حس مسخره من قطعا اشتباه بوده و درسته که صدای من حتی از تاکسی هم بیرون نرفت چه برسه که به گوش خدا برسه اما هرچی بود خیلی بهتر از این بود که تو دلم چند تا فحش و بد وبیراه حوالشون کنم ، شاید این محبتی که اونا هیچ وقت متوجه اون نمیشن هیچ تاثیری روشنون نزاره اما یه چیزی را مطمئنم من سهمم را از اون ماجرا گرفتم و اون این بود که به جای اینکه اعصاب خودم را خورد کنم کلی به خودم روحیه دادم که بجای دشمنی با دنیا برای چند تا ادم ارزوی خوبی کردم ، نمیدونم منظورم را تونستم بگم یا نه اما میشه خیلی وقتا وقتی همه چیز بدو کسالت اوره یه چیزای را جور دیگه ای دید که حداقل باری روی بار خستگیمون نشه
اینجوریه که با مهربون بودن با خودمون و محبت کردن به خودمون ، عشق و محبت تو جامعه تکثیر میشه و شاید بیشتر بتونیم همدیگه را دوست داشته باشیم.
خیلی ارمانی بود نه؟ اما من تا حالا از دیدن دستای گره خورده دو تا جوون ، لبخند یه فروشنده ، شکلک در اوردن یواشکی برای یه بچه ، یه پیز زن ، یه پیر مرد و .... کلی انرژی مفتی جمع کردم
یادمه یه بار وقتی میدون انقلاب از یه تاکسی پیاده میشدم وقتی حساب کردم ، راننده بقیه پولم را پس داد و گفت خیر پیش ، اون روز انقدر از اون خیر پیش اون راننده انرژی گرفتم که از اون روز شده تکیه کلام خداحافظی کردن من ....
من مطمئنم که اون روز اون راننده واقعا از ته قلبش گفت خیر پیش و برای من خیر خواست که اونجور تو وجود من رخنه کرد ، یه انرژی خیلی قوی که هنوز اثارش تو وجودم هست

یه تضاد و تعارض تو وجودم موج میزنه بین بودن و نبودن ، بین اعتقادی که شاید ارثی باشه و تردیدی که خودم بهش دامن میزنم و سعی میکنم بزرگش کنم تا شاید یه روزی به نتیجه برسه ؛ این یه نظریه ساخته و پرداخته خودمه که شاید الهامات شیاطین باشه !!!!!!
مثل بلور میمونه هر بلوری از بلور نمک گرفته تا نبات و الماس و ..... وقتی ساختار یه بلور شکسته بشه هیچ راهی برای ترمیمش نیست ، دقیقا مثل بلور اعتقادات من که شاید حتی وجود نداشته یا شاید تو یه شرایط بد متبلور شده باشه و شکل پایدارش را نگرفته باشه . اون بلور درست نمیشه مگر اینکه دوباره ذوب بشه و تو یه شرایط مناسب متبلور بشه ، شاید زمان بخواد شاید کاتالیزور و شاید هیچ وقت شرایط مناسبی براش ایجاد نشه ، اما مهم اینه که این شکستن یه تلاشه برای بلور شدن ، برای الماس شدن و جواهر شدن ، برای رسیدن به حالت پایدار که بشه باهاش خط و مرز درست و غلط را کشید ، نمیدونم شاید این مثل اون حرف الیاس باشه که میگفت برای پرواز کردن اول باید پریدن را یاد گرفت ؛ من پریدم تا پرواز را یاد بگیرم و ته مونده اعتقادم بهم میگه اگر پروازی وجود داشته باشه کسی هست که پرواز را یادت بده ، قصه اون کوه نوردیه  که تو فاصله یک متری زمین انقدر به خدا اطمینان نکرد که طنابش را ببره و نجات پیدا کنه و مرد ، اونطرف این پریدن یه اتفاق میافته که یا مردنه یا نجات اما من به پریدن ایمان دارم و این تنها چیزیه که بهش ایمان دارم اگه کسی باشه که پرواز من را بخواد پرواز را یادم میده

اینجاست که حق با سیاوشه:
باید پارو نزد وا داد
باید دل را به دریا داد
خودش میبرتت هر جا دلش خواست
به هر جا برد بدون مقصد  همون جاست

 

نظرات 3 + ارسال نظر
موس کوچولو پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 11:53 ق.ظ

امیدوارم اگر پرواز کردی صیادی تو را برای شکار تعقیب نکند
امیدوارم که اگر پریدی به مقصد برسی ...

الهام خضرایی منش یکشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:26 ق.ظ

تو پستت آخرت ( موسیقی) درباره دوستی نوشته بودی که روی تو خیلی تاثیر داشت
بعد گفتی که گاهی جملاتی مسیر زندگی ادم رو تغییر میدن

این پستت از اون جملات زیاد داشت
نمیگم مسیر منو تغییر داد ولی چیز هایی رو که یادم نبود به یادم آورد و چیز هایی که نمی خواستم بپذیرم بهم قبولاند.
جدی میگم خیلی متفاوت بود
از اینکه به لطف وبلاگ جواد شیر دل با اینجا آشنا شدم خوشحالم
در ضمن اون حسی که بهت دست داده رو منم قبول دارم
به نظر من اون دعایی که کردی حتمن موثر بوده هم برای تو هم برای دیگران
من که شما رو نمی شناسم اما میگم شاید از اون آدمای دارای انرژی مثبتی هستی که همیشه تاثیر مثبت داری حتی اگه یه ذره

( من خونه تکونیم تموم نشده ها اینهمه واست نوشتم یعنی خیلی حال کردم)

دیونه پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:18 ب.ظ

سلام
تصادفی به این وبلاگ برخوردم و این شعرا خوندم.کلیم گریه کردم چون دقیقا وصف حال الان منه که بخاطر مخالفت خونواده جفتمون همه چی رو باید تموم کنیم .واقعا سخته
خستمممممممممم از این زندگییییییییییی
نوشته هاتون زیباست ولی اینجور که معلومه خیلی وقته ننوشتین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد